۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

جام ژول ریمه و مقامات ابراهیم


  Dedicated to Yeahlee


The weak can never forgive
Forgiveness is the attribute of the strong
     Mohandas Karamchand Gandhi

نقاشی مصطفی چمران



سورت کثرت
      سه شبانه روز است که باران می­بارد. از چهارشنبه تا الان، همینطور دست و روی درختان را شسته  و خیابان برق انداخته و چراغانی کرده... 
      از سر شب همینطور کلافه ام. جسمم امروز کار چندانی انجام نداده­ ولی به طرز عجیب و غریبی انگار رمقش کشیده شده و به هیچ وجه نمی توانم روی چیزی تمرکز کنم. فکر می کنم مغزم مشغول انجام فعالیتی سنگین و طاقت فرسا شده اما مطلقاً به من نمی گوید چه در سرش است.
     اگر دلت می­خواهد سر از کارش در بیاوری چه چیزی بهتر از یک شب بارانی؟! ابر و باد و مه و صفحه کلید، و باران  این انگشتان، همه در کارند تا  کاشف   به  عمل  آید و در نمایی باران خورده و طوفان گرفته، زیر فلاش های پیاپی آسمان، تکه سفالی چند هزار ساله که مربوط است به انقراض فلان گونه یا انحطاط فلان تمدن سالخورده یا انحراف فلان سرسلسله، را از زیر خاک بیرون بکشد و آن را همچون جام ژول ریمه* بالای سر ببرد. و در میان چکاچک عکاسان و خبرنگاران، چشم های گرسنه باز همینطور بر و بر نگاهش کنند. همان بهتر که خودت ببری زودتر آبش کنی برود. بگذار در دست دیگران تکثیر شود.  وگرنه حتماً کسی آن وسط پیدا می شود و تکه ی طلا را به یغما می برد. می خواهی نگهش داری که چه؟! ببخشش! تجربه می­گوید نباید زیاد گیر داد. باید بخشید. می خواهی از حق و حقوق پایمال شده ات بگویی؟! کیست امروز که محق نیست؟!  - یا شاید منظرۀ بارانی اغواگر است؟ منظره کی اغواگر نیست؟! اینجا اغوا گر نباشد، چهار قدم آنطرف هست. اینجا آفتاب شود، آن نیمکره باز شب است...
   از حقت می گذری یا نه؟!
   نه نه ... بهتر است مشغول چیزِ دیگری شوم، تا این که بخواهم تیشه به جان این زبان بستۀ دم درکشیده بیاندازم.  دلش نمی­خواهد با تو حرف بزند! زور که نیست. خدا هم حرف نمی­زند - خیلی مردی او را به حرف بیاور! شاید به مدد بزرگنمایی­های چند صد هزار باره - دهانم باز - توانستی مچ بدبختی را در حال لگد زدن به ماتحت الکترون­ها بگیری! خب؟! کجا می­خواهی ببری بنده ی خدا را؟! تحویل که می­خواهی بدهی؟!

خودشان کم با هم حرف دارند آدم­ها که مدام گریبان دیگران را می­گیرند؟! چه مرگشان است که مدام می­خواهند حقیقتِ امر را بازجویانه از دل سنگ بیرون بکشند؟! مگر چه چیزی کم است؟! مگر ما چه کم داریم؟!


ما تو را خیر کثیر بخشیدیم

پس پروردگارت را نماز بگذار
و قربانی کن
چرا که بدخواه تو همان است که چیزی برای خویش باقی نمی­گذارد
همان که ابتر و بی­تبار است


فردا مگر روز خدا نیست؟ چه اصراری است که همین الان قبل از اینکه بخوابی -  سر از سکوت کائنات در بیاوری؟! تو یکی که خداوکیلی زمان کم نداری.. برو با خیال راحت سرت را به بالین بگذار. بریدن یا نبریدن چاقو با تو نیست. ابراهیم نه ابتر بود نه عقیم. فرزندش وقتی  بدنیا آمد که موهایش همرنگ دندان­هایش سفید بود -  نمی­دانم اصلاً مو و دندانی برایش مانده بوده یا از فرط سالخوردگی همه شان ریخته بوده - آنچه پیداست او به هیچ وجه عقیم نبود. شیرۀ جانش آنچنان نیرومند و عظیم بود که بزرگترین ادیان تاریخ هنوز هم که هنوز است رنگ و بوی او را دارند؛ چنان زیاد که از خودش در زمینی غیر ذی زرع  فرزندی کاشت و خداوند آن را قبله­گاه مسلمین قرار داد؛ و بیشتر و بیشتر و بسیار بیشتر از آن، ماحصل آن همه اعجاز و نیایش را، هنوز بذری بار نداده، به قربانگاه بُرد... درخت را هر چه بزنی هرچه  باز رشد می­کند. باز بار می­دهد. باز بذل و بخشش می کند. امتحانش نکن. زبان بسته از پا در می­آید. باور نداری باران که بند آمد خراشی به ساقه اش بده و جان چسبنده و لغزانش را در دست هایت ببین.

6 آبان 1390





رَّ‌بَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِن ذُرِّ‌يَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ‌ ذِي زَرْ‌عٍ عِندَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّ‌مِ رَ‌بَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْ‌زُقْهُم مِّنَ الثَّمَرَ‌اتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُ‌ونَ ﴿ابراهيم: ٣٧﴾












اولین جام که در مسابقات جام جهانی فوتبال از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۷۰ به برنده اهداء می شد جام "ژول ریمه" (Jules rimet) نام داشت که نام رئیس فدراسیون جهانی فوتبال پس از جنگ جهانی دوم بود. (ژول ریمه، حقوقدان اهل فرانسه و انریک بوئرو که یک دیپلمات اوروگوئه ای بود، بنیان گذاران مسابقات جام جهانی فوتبال هستند) این یک جام "سیار" بود و به امانت نزد کشور برنده تا مسابقات بعدی می ماند. در آن دوران قانون چنین بود که هر کشوری سه بار این جام را تصاحب کند می تواند آنرا برای همیشه نزد خود نگه دارد.

در دوران جنگ جهانی دوم جام در ایتالیا بود و معاون رئیس فیفا، "اوتورینو باراسی" آنرا در یک جعبه کفش در زیر تختخواب خود مخفی کرده بود. برزیل جام را در سال ۱۹۶۶ به روال عادی پس از چهار سال به فیفا بازگرداند. این جام در همین سال و قبل از شروع بازیها، بخشی از نمایشگاه "فوتبال در دنیای تمبر" بود که در "وستمینستر سنترهال" لندن برگذار شده بود. در روز ۲۰ مارس ۱۹۶۶ برابر ۲۹ اسفند ۱۳۴۴ خورشیدی، زمانی که در قسمت دیگری از ساختمان نمایشگاه مراسم عبادت برگزار شده بود، ربوده شد. اما یک هفته بعد سگی ضمن بازی در باغچه جلوی خانه ای آنرا پیدا کرد. جام ژول ریمه پس از مسابقات ۱۹۷۰ برای همیشه به برزیل رفت ولی در دسامبر سال ۱۹۸۳ دوباره و این بار از ویترین فدراسیون فوتبال برزیل به سرقت رفت. در تحقیقات پلیس معلوم شد که دزدان جام را ذوب کرده اند. به این خاطر فدراسیون برزیل بدل جام را نزد یک شرکت آلمانی در شهر "هانائو" نزدیک فرانکفورت سفارش داد که اکنون در برزیل نگهداری می شود


۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

proofless benevolent


During his stay in England in 1931, when the Columbia Gramophone Company requested him to make a record for them, Gandhi pleaded his inability to speak politics, and added that, at the age of sixtytwo, he could make his first and last record which should, if wanted, make his voice heard for all time. on October 20, 1931 he read out his old article On God.








"There is an indefinable mysterious power that pervades everything, I feel it though I do not see it. It is this unseen power which makes itself felt and yet defies all proof, because it is so unlike all that I perceive through my senses. It transcends the senses. But it is possible to reason out the existence of God to a limited extent. Even in ordinary affairs we know that people do not know who rules or why and how He rules and yet they know that there is a power that certainly rules. In my tour last year in Mysore I met many poor villagers and I found upon inquiry that they did not know who ruled Mysore. They simply said some God ruled it. If the knowledge of these poor people was so limited about their ruler I who am infinitely lesser in respect to God than they to their ruler need not be surprised if I do not realize the presence of God - the King of Kings. Nevertheless, I do feel, as the poor villagers felt about Mysore, that there is orderliness in the universe, there is an unalterable law governing everything and every being that exists or lives. It is not a blind law, for no blind law can govern the conduct of living being and thanks to the marvelous researches of Sir J. C. Bose it can now be proved that even matter is life. That law then which governs all life is God. Law and the law-giver are one. I may not deny the law or the law-giver because I know so little about it or Him. Just as my denial or ignorance of the existence of an earthly power will avail me nothing even so my denial of God and His law will not liberate me from its operation, whereas humble and mute acceptance of divine authority makes life's journey easier even as the acceptance of earthly rule makes life under it easier. I do dimly perceive that whilst everything around me is ever changing, ever dying there is underlying all that change a living power that is changeless, that holds all together, that creates, dissolves and recreates. That informing power of spirit is God, and since nothing else that I see merely through the senses can or will persist, He alone is. And is this power benevolent or malevolent ? I see it as purely benevolent, for I can see that in the midst of death life persists, in the midst of untruth truth persists, in the midst of darkness light persists. Hence I gather that God is life, truth, light. He is love. He is the supreme Good. But He is no God who merely satisfies the intellect, if He ever does. God to be God must rule the heart and transform it. He must express himself in every smallest act of His votary. This can only be done through a definite realization, more real than the five senses can ever produce. Sense perceptions can be and often are false and deceptive, however real they may appear to us. Where there is realization outside the senses it is infallible. It is proved not by extraneous evidence but in the transformed conduct and character of those who have felt the real presence of God within. Such testimony is to be found in the experiences of an unbroken line of prophets and sages in all countries and climes. To reject this evidence is to deny oneself. This realization is preceded by an immovable faith. He who would in his own person test the fact of God's presence can do so by a living faith and since faith itself cannot be proved by extraneous evidence the safest course is to believe in the moral government of the world and therefore in the supremacy of the moral law, the law of truth and love. Exercise of faith will be the safest where there is a clear determination summarily to reject all that is contrary to truth and love. I confess that I have no argument to convince through reason. Faith transcends reason. All that I can advise is not to attempt the impossible."