۱۳۹۶ تیر ۶, سه‌شنبه

یوزپلنگ صبح عید



    خواب دیدم در پارکینگ خانه دسته‌ای حیوان درنده و خشمگین را به آرامش دعوت می‌کنم. یادم نیست دقیقاً چه حیواناتی بودند. جلوتر از بقیه یک یوزپلنگ بود و یک پلنگ برفی شاید کمی عقب‌تر. تصویر یوزپلنگ و دندان‌هایی که روی هم فشار می‌داد و چشم‌غره‌ای که به سمت بالای رمپ – به سوی در ورودی خیابان - می‌رفت با وضوح بیشتری در خاطر مانده است. شرایط بحرانی بود. هیولاهایی با قامت‌های بزرگتر از خرس و ببر با انصار و اعوانشان خیابان را قرق کرده بودند و در ورودی خانه، بالای رمپ نعره می‌زند. یوزپلنگ چند بار جست تا به سمت هیولاها حمله‌ور شود اما مانعش شدم. حیوان اندامی بی‌نهایت ورزیده داشت اما جثه‌اش کوچک‌تر از آنی بود بگذارم با آن وحشی‌های غول‌پیکر طرف شود. بقیه‌ دسته‌ی درندگانِ مستقر هم جثه‌ای بزرگتر از وی نداشتند اما انگار همگی انقدر به خشم آمده بودند که هیچ ابایی از درگیر شدن با هیولا و نعره‌هایش نداشتند. با این حال دلم هنوز رضا نمی‌داد فرمان حمله صادر کنم. نمی‌توانستم اجازه دهم خود را به دست این بی‌همه‌چیزها لت پار کنند.

پشت به رمپ و رو به یوزپلنگ و دیگر اعضای دسته در دهانه رمپ ایستاده‌ بودم که یک‌مرتبه دیدم آنسوتر احمد افعی بزرگی را مثل یک سلاح راهبردی در دست گرفته، با یک دست پس سر مار را به مثابه سر اسلحه گرفته و با دست دیگر تنه‌ی مار را در پهلویش جمع کرده و به‌دو به قصد هیولا از رمپ بالا می‌رود. مار دهانش را آنقدر باز کرده که یک سگ بالغ به راحتی در آن جا می‌‌شود و دندان‌های تیزش آماده‌ی شکافتن است. دیگر طاقت نمی‌آورم. یوزپلنگ و دیگر حیوانات وحشی را رها می‌کنم. دستۀ درندگان بی‌وقفه به بالای رمپ یورش می‌برند. افعی در همان حال چندبار آب دهان زهرآگینش را به سمت هیولاها پرتاب می‌کند و بعد مثل فنری که رها شده باشد خود را به قلب دشمن پرتاب می‌کند. یوزپلنگ و یارانش در چشم به هم ‌زدنی به بالای رمپ رسیده‌اند و بی‌محابا چنگال و دندان‌شان را در اندام هیولاها و انصار و اعوان‌شان فرو می‌کنند. جنگ آنقدر بالا می‎گیرد که دیگر چیزی جز صدای قلوه‌کن شدن پوست و گوشت و فواره‌ زدن خون نمی‌بینم.

    بیدارم می‌شوم. امعا و احشایم آتش گرفته است. کمی روی تخت می‌نشینم تا دمای بدن به حالت عادی برگردد. به یاد ندارم حتی در خواب هم این اندازه خشونت و خون یکجا دیده باشم. انگار قوت شبانه هیچ با هاضمه‌ام نساخته است. سحرگاه روز عید است و هنوز تا آمدن سپیده کمتر از ساعتی مانده.. کلماتی بی‌مقدمه در ذهنم می‌نشینند، انگار که این خواب ترجمان‌شان باشد:


عصای عصیان کدام می‌چیراد

۱۳۹۶ خرداد ۱۱, پنجشنبه

جراعت


dedicated to Ahmad




در دوره آموزشی خدمت سربازی چندبار شد که برای یک هفته تمام موسیقی گوش ندادم. حتی یک نت!

آخر هفته وقتی به خانه می‌آمدم از مهم‌ترین کارهایی که می‌کردم این بود که به صورت کاملاً دست‌چین و گزیده موسیقی گوش کنم. اولین قطعات اما وقتی آخر هفته رهایمان می‌کردند لطف دیگری داشت، درست مثل انتشار نخستین جرعه‌های طعام در جان روزه‌دار.