dedicated to him
He does not demand you listen
But when it catches your attention, it has much to say
But when it catches your attention, it has much to say
در آستانهٔ اجبار
چند هفته پیش به اتفاق دوستان به یک کنسرت رفتم. یک موزیسین (نوازنده/آهنگساز/خواننده ی) آلمانی آمده بود تهران دو شب برای مستمعان اجرا داشته باشد. میلی به کنسرت نداشتم، آخرین کنسرتهایی که رفته بودم هیچکدام آنطور که می خواستم نبود. نه اینکه از بد باشند، نقاط قوتشان هم زیاد بود، اما ناراضی بیرون آمده بودم. همیشه قدری نچسبی وجود داشت که نمیتوانستی بدون اما و اگر رضایتت را ابراز کنی. این مسئله آنقدر تکرار شده بود که از اساس به این قالب ارتباطی - به کنسرت - مشکوک شده بودم و سعی می کردم - در مغزم - فارغ از ظاهر رنگ و وارنگ این پدیده به معناداری اش فکر کنم.
این چیدمان که کسی بیاید روی صحنه چهچهه بزند و مستمعین همینطور بر و بر نگاهش کنند بنظرم غیرقابل هضم میآمد. کنسرتهایی که رفتهام اغلب در نقشآفرینی برای شنونده لنگ میزدند (1). "خطاب"ی در آنها نبود(2). حتی یک خطاب سادهدر حد "سلام و علیک" یا هر چیزی که تویی که آنجا روی صندلی نشستی حس کنی آها الان با من است. این مخاطبه گاهی آنقدر جایش خالیست که با خودت میگویی انگار خواننده/نوازنده/... حتی خودش هم مخاطب خودش نیست؛ یک چیزی شنیده آمده آن را بزند بعد برود پی کارش... به زبان دیگر، طرف اصلاً خودش هم نمیفهمد چه میگوید. ما حصل این کنسرتها در نظرم چیزی نبود جز قالبهایی از پیش تعیین شده – که نمیدانم چرا و چگونه و در دقیقاً در پی کدام خلاقیت یا خلاقیت ها در طول زمان به شکل فعلی درآمدهاند – قالبهایی که خواننده و نوازنده و شنونده را، از لحظهای که بلیطی خرید و فروش میشود و همه ملزَم میشوند در فلان روز و فلان ساعت با آن اراتباط برقرار کنند تا لحظهای که در رودربایستی یکدیگر هنرمندان را مورد تشویق قرار میدهند، در خود اسیر میکند.
اما این یکی مثل آنها نبود. این را قبل کنسرت هم میدانستم. کسی که قرار بود کنسرت بدهد موزیسین محبوبم بود. اشتفان میکوس(3). از چند سال پیش، بارها و بارها کارهایش را گوش داده بودم و در موردش خوانده بودم، با این حال تهِ دلم هنوز تردید داشتم. آنقدر تعداد کنسرتهای بد و بیراه زیاد بود که میگفتم نکند اسطورۀ مورد علاقه ام هم موقع رسیدن به صحنهی سرد و بیرحمِ عمل گند بزند. مخصوصاً اینکه موسیقی میکوس در اجرای زنده بسیار شکننده بنظر میآید. در آلبومهایش همهی سازها را خودش میزند و بعد با هم میکس میکند. خیلی هم تاکید دارد صداها را با سازهایی که از این طرف و آن طرف دنیا در طول بیش از سی سال جمعآوری کرده مستقیماً خودش تولید کند و از هیچ اِفِکتِ کامپیوتری استفاده نکند. بهترین قطعاتش هم از قضا همین قطعات چندسازی است که بوسیله کامپیوتر میکس میشود. چون قسمت عمده خلاقیت میکاس غیر استفادۀ نابی که از جنس صدا می کند، در استفاده ی سازهای بومی اقصی نقاط دنیا در ملودی های چند خطی ست. درنتیجه این سوال برایم وجود داشت که در اجرای زنده چگونه می خواهد از پسِ اجرای چند ساز وقتی قرار است همه را خودش بنوازد بر بیاید.
این تردید تا آخر وجود داشت. حتی وقتی داشتم از پهنای اتوبانِ کردستان به سمت ماشین بر میگشتم تا خود را به تالار برسانم - بلیطها را توی ماشین جا گذاشته بودم - ظلمات تردید هنوز سر جایش بود. یعنی چه میخواهد بکند.. کدام قطعه را می زند؟! فقط تکنوازی می کند... - تا اینکه به تالار رسیدم و میکاس آمد چهارزانو نشست روی صحنه و همه را یکسره بلعید. نشست روی سِن، به حضار سلام کرد و شب بخیر گفت، و از همان ابتدا وقتی راه رفتنش را دیدم، همه قالبهای بیقواره و استخوانقورتداده اجرا را با خیال راحت در خود فرو داد - قبلاً ندیده بودمش، و سؤالها و تردیدها را از سرم انداخت.
قامتِ میکاس از دیوار اجرا بلندتر بود. وقتی از جایگاه تاریکِ تماشاگرها که به نور صحنه نگاه میکردی، انگار مردی نشسته بود در ایوان خانهاش. سازها و خرت و پرتها را ریخته بود دور و برش و داشت با آنها ور میرفت و نمی دانم به چه فکر می کرد... یک سماور چایی کم داشت.
میکاس در ابتدای هر قطعه مختصری در بارهی سازی که قرار بود در آن بنوازد توضیح میداد: مربوط به کجای دنیاست، از چه ساخته شده و ... . در مورد آوازها (آوازهایش در اکثر موارد بههیچ زبانی نیستند و فقط تولید آوا هستند) هم توضیح داد. مثلا یکی را گفت شعرِ عاشقانهی کهنی است به یونانی... ، شما فکر کنید سرودی عاشقانه است خطاب به زنی! یا وقتی رسید به قطعهای که قرار بود با نیای شبیه نی خودمان بزند، گفت این نی مصری است اما ساختارش شبیه همان نی ایرانی است و صدایش برایتان کاملاً آشناست...
یکی از نامدارترین هنرمندان عرصه موسیقی تجربی و ناشر معظم جهان - چنانچه برایش نوشته بودند (ای.سی.ام) (4) هیچ ابایی نداشت حاصل کشف و شهودهای هنرمندانهاش را در قالب چهار کلمه بیرون بریزد و ماجرا به همین سادگی برگزار کند. این سادگی و بلندآوازگی از لحظهای که بلیط کنسرت را میخریدی به چشمت میآمد. قیمت بلیط بیست و پنج هزار تومن بود که در مقایسه کنسرتهای داخلی هیچ است و این همه در حالی است که اگر قرار است پولی در جیب او برود باید بیست و پنج هزار تومن را به دلار یا یورو حساب کنیم تا قیمت بلیط کنسرتهای خودمان - در مقیاس جیب - سر به فلک بکشد - یا خودش بیاید در اوج سادگی استدلال کند که من باید از اینجا تا آلمان را خالی برگردم و در نتیجه بلیط را دوبرابر حساب کند – که البته باز هم از بسیاری از کنسرتهای داخلی کمتر می شود. این آرامش و جسارتِ توأم وقتی داشت قطعه فلز کوچکی شبیه انگشتانه را روی سیم سازش – که شبیه سنتور یا قانون بود - همراستا با سیمهای ساز حرکت میداد و بدون اینکه ملودی بهم بریزد صداهای فالش از ساز در میآورد، داشت قبض روحم میکرد. انگار کسی بخواهد پیش چشمت با دوچرخه روی طناب راه برود. فالش نوازی خیلی جرأت می خواهد.
(5)
قطعاتی که میکوس آن شب اجرا کرد را بارها در آلبومهایش شنیده بودم. اما هیچکدام را دقیقاً مثل قطعهی ضبط شده در آلبوم اجرا نکرد. در واقع در هیچ اجرایی این کار را نمیکند. در اجراهای زنده قطعات را هر طور دلش میخواهد میزند نه لزوماً متعهد به نت هایی که هنگام انتشار زده(6). اما آزادیِ رشکبرانگیزِ میکوس هنگام دست بردن در قطعات به هیچ عنوان بیحساب و کتاب نیست. چون علی رغم ارائهی آزادانه قطعات باید طوری زمانبندی کند که درست سر موعد مقرر به نُتی از پیش تعیین شده برسد. نُتی متعلق به موسیقیِ زمینه!
میکوس مسئلهی چندنوازی را در کنسرتهایش بوسیله یک سیدی پلیر حل میکند. تعدادی از سازها را از قبل ضبط میکند روی سیدی همراهش میآورد و همانجا در دستگاه می گذارد و در سالن پخش میکند و خودش به عنوان سولیست، قطعه را در پسزمینهای از سازهای خود اجرا میکند.
آن شب هم برنامه همین بود. میکاس جلوی چشم تماشاگران سیدیها را عوضبدل کرد و اصلاً عین خیالش نبود که مرد حسابی ناسلامتی اجرای زنده است. یکبار یک سیدی را گذاشت و بعد از این که طنین پرحجم صدا در کل سالن پیچید که انگار اشتباه بود، را پاز کرد و سیدیِ دیگری گذاشت!
تجربة عجیبی بود. این که در کنسرتی نیمی از صدا از سیدی پلیر پخش شود عجیب بود. اشتفان میکوس در واقع نهاد کنسرت را به بازی گرفته بود و آن را از وسط نصف کرده بود: پس زمینه و سولو، صدای پسزمینه را پلی میکرد و بعد شروع میکرد روی آن میخواند و مینواخت. سوتی هم البته چندتایی داد. اما چیزی که مسلم بود، خودش بیش از همهی حاضران با قطعاتش ارتباط برقرار میکرد(7). چرا که خود را نه تنها به قالبهای پیشساختهی کنسرت، که به آهنگی که خودش ساخته بود نیز محدود نکرده بود. اما در عین حال به پسزمنیهی خودساختهاش کاملاً تعهد داشت و با انضباط عجیبی آن را اجرا میکرد. درست طبق زمانبندی عمل میکرد و سرِ موقع خود را به آنچه مقرر بود میرساند. تقدیری که البته و صدالبته سررشتهاش فقط و فقط دست خودش بود و داشت از سیدی پلیر کنار دستش پخش میشد. این نشستن - یا رفتن اش - فیمابین آزادی و اجبار هنرمندانه بود در نظرم.
میکوس مردی بود نشسته در سرسرای خودش و داشت تقدیر را موبهمو اجرا میکرد. به نظام ِ"خود" وفادار بود، ولی ابایی از شیرینکاری هم نداشت، و دست آخر هم طبق سنتِ کنسرتهای اینجایی به عنوان قطعه ی اضافه بر سازمان، دو تا نیِ کوتاه و باریک برداشت (هرکدام برای یک دست) و هر دو را مثل شیرمحمداسپندار با هم نواخت.
یادداشت
1. بسیاری از کنسرتهای خوبی که در این سالها برگزار شدهاند، مسئلهی چرایی برگزاری کنسرت و نقشی که هنرمندان و مخطابان هر دو در آن ایفا میکنند (نقشِ اجرا) را تا حدودی حل کرده اند و هر چند مختصر اما به آن توجه داشته اند. مثلا کنسرت همنوا با بم شجریان/علیزاده/کلهر که بعد از زلزلهی بم به عنوان نقطۀ پایانی بر چند سال همکاری شان اجرا شد و برای هویت مستقلی نیز پیدا کرد - آنقدر که برای اولین بار رغبت کردند آلبوم آن اجرا را به صورت تصویری منتشر کنند. یا مثلاً اجراهای سیامک آقایی در سوگ مشکاتیان مثل کنسرت یاد باد (1389) یا کنسرت قدیمی ترش ز بعد ما (1384) که فکر کنم آن هم یک ربطی به زلزله داشت. شاید هم فقط یک اجرای دانشجویی بود که کلی ذوق داشتند برای عرضهی به اساتیدشان. یا بهانههایی ازین حاشیهای تر مثل شب آخر کنسرت دلشدگان (1390)که تنظیم دوبارهای بود از قطعات حسین علیزاده که از بازیگران فیلم دلشدگان دعوت شده بود به سالن بیایند و اجرای آن شب به آنها تقدیم شده بود.
کنسرتهای قدیمیتر هم انگار بعضاً حاوی بهانههای برجستهای برای برگزاری بودند. مثل - چنانچه مسعود بهنود می گوید - کنسرت خاطرهانگیزی که چاووش در سالهای ابتدایی انقلاب در میدان آزادی اجرا کرده بود:
کنسرتهای قدیمیتر هم انگار بعضاً حاوی بهانههای برجستهای برای برگزاری بودند. مثل - چنانچه مسعود بهنود می گوید - کنسرت خاطرهانگیزی که چاووش در سالهای ابتدایی انقلاب در میدان آزادی اجرا کرده بود:
" ... انگار چینی خاطرمان خط برداشت به یاد پرویز که زود رفت و بیگاه رفت، ورنه از همان اول که قصد رویال فستیوال هال کردیم انگار هم محمد رضا لطفی بود و هم پرویز، اصلا انگار سی و دو سه سالی رفته بودیم عقب. انگار رفته بودیم تا زیر برج آزادی بنشینم که شده بود بزمگاه آزادی. و با این انگار، گوئی همه حسرت های جهان در جانمان ریخته بود، همه آن راه های رفته و نرسیده، امیدهای به نومیدی کشیده، رهروان از ره مانده، چاووشان از خانه رانده. نرسیده صدایش در گوش جانمان می خواند همراه شو عزیز کین درد مشترک با ما یکی یکی درمان نمی شود." بهنود، شبی باشور سیاوش و شهناز
یا کنسرتهای قدیمیتری مثل کنسرت های عارف قزوینی و ...
در کل منظورم این است که لااقل یک بهانه برای کنسرت وجود داشته باشد و کنسرت فقط و فقط در خلأ خرید و فروش بلیط انجام نشود. بهانهای که بتواند بارِ هویتبخشی و خاطرهسازیِ یک اجرای زنده را تا حدی بدوش بکشد. در همین راستا بهانه تراشیهایی مثل کنسرت دوبارهی فلانی و فلانی بعد از بیست سال، کنسرتِ دوستی ... شاید باز بهتر از نیافتن هیچ نوع بهانهای باشد!
این قصه البته سرش دراز تر از این حرفهاست. فکر میکنم به علت تغییر ناگهانی (در عرض مثلا کمتر از صد سال) در تعداد مخاطب و کیفیت اجرا و تغییر ارتباط شنونده و هنرمند نقش های این تا اندازه ای تغییر کرده و به علت تغییر ناگهانی و لابد دلایل دیگر، این مدیوم نتوانسته خلاقیت به خلاقیت رشد و نمو کند و گونه های جدید ارتباطی اش را تعریف، تجدید نظر و بازتعریف کند و تا اندازه ای شاید بتوان گفت نقش ها درونش گم شده ...
در کل منظورم این است که لااقل یک بهانه برای کنسرت وجود داشته باشد و کنسرت فقط و فقط در خلأ خرید و فروش بلیط انجام نشود. بهانهای که بتواند بارِ هویتبخشی و خاطرهسازیِ یک اجرای زنده را تا حدی بدوش بکشد. در همین راستا بهانه تراشیهایی مثل کنسرت دوبارهی فلانی و فلانی بعد از بیست سال، کنسرتِ دوستی ... شاید باز بهتر از نیافتن هیچ نوع بهانهای باشد!
این قصه البته سرش دراز تر از این حرفهاست. فکر میکنم به علت تغییر ناگهانی (در عرض مثلا کمتر از صد سال) در تعداد مخاطب و کیفیت اجرا و تغییر ارتباط شنونده و هنرمند نقش های این تا اندازه ای تغییر کرده و به علت تغییر ناگهانی و لابد دلایل دیگر، این مدیوم نتوانسته خلاقیت به خلاقیت رشد و نمو کند و گونه های جدید ارتباطی اش را تعریف، تجدید نظر و بازتعریف کند و تا اندازه ای شاید بتوان گفت نقش ها درونش گم شده ...
2. هر که آنجا نشسته بود، هر که صدایی به گوشش می رسید که مخاطب نیست. +
5. یا باید این دیوارها و رویه ها و چهارچوب ها را کوتاه تر از اینها گرفت، یا باید بلندتر از آنها ایستاد. کاراکترهای کوتوله در این هزارتوها گم می شوند.
گاهی اوقات از ناگزیریِ علم، اخلاق، هنر، پول، تکنولوژی، رسانه، دموکراسی و ... و هر امر آهنینِ دیگر که ناگزیری اش را به رخت بکشاند، بدم می آید؛ و این حسِ بد آمدن و ترس، تنها و تنها وقتی از بین می رود که فکر می کنم در نهایت، انسان، با قامتی بلندتر از این دیوارهای نیمه کاره و گاهی همه کاره می ایستد و به سجده شان می اندازد... - ترسم می ریزد وقتی احساس می کنم این کار ازو - از من - بر می آید. باید گاهی هم اوقات هم هشدارهای سنگین و محتومشان را ندیده گرفت و خداگونه در گوششان خواند که انی اعلم ما لا تعلمون...
6. آهنگسازانی که در مقام نوازنده قطعات خود را مینوازند با فراغ بال در آن دست میبرند و آن را کم و زیاد میکنند. مرحوم صبا هم همینطور بوده گویا.
گاهی اوقات از ناگزیریِ علم، اخلاق، هنر، پول، تکنولوژی، رسانه، دموکراسی و ... و هر امر آهنینِ دیگر که ناگزیری اش را به رخت بکشاند، بدم می آید؛ و این حسِ بد آمدن و ترس، تنها و تنها وقتی از بین می رود که فکر می کنم در نهایت، انسان، با قامتی بلندتر از این دیوارهای نیمه کاره و گاهی همه کاره می ایستد و به سجده شان می اندازد... - ترسم می ریزد وقتی احساس می کنم این کار ازو - از من - بر می آید. باید گاهی هم اوقات هم هشدارهای سنگین و محتومشان را ندیده گرفت و خداگونه در گوششان خواند که انی اعلم ما لا تعلمون...
6. آهنگسازانی که در مقام نوازنده قطعات خود را مینوازند با فراغ بال در آن دست میبرند و آن را کم و زیاد میکنند. مرحوم صبا هم همینطور بوده گویا.
میکاس تکهی دوم از آلبوم Ocean 1986 را در اکثر کنسرتهایش اجرا میکند که همگی با قطعه موجود در آلبوم متفاوت اند و حتی شاید بتوان گفت بهتر و پخته تر از آنند. با مقایسه ی این قطعه در اجراهای مختلف می توان نبوغ میکاس را در همین تفاوت را درک کرد. 1 2 3 ...
مخصوصا اینکه کارهای میکوس حاصل ور رفتن با ساز، بررسی امکانات ساختمانی ساز و کشف امکانات و صداهای نهفته در آن است:
“The idea of sitting down at a table and making a composition on paper is totally foreign to me. To come up with a piece of music, I have to make the sound myself, have the instruments in my hands” l +
7. ...
8. ممکن است کسی که این نوشته را می خواند پیش خود بگوید که جوگیر شدی آقاجون.. همچین خبرایی هم نبود ... که خب البته حق با اوست، جواب مثبت است. خوبیش همین بود که جوگیرم کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر