مدتی است یله ندادم به کنج
و نجوا در گوش خویشتن. سخنی نگفتهام. چیزی نشنیدهام. علوفه هر روزه و هر ماهه و
هر ساله را نشخوار نکردهام.
دیشب که رفته بودم
بیمارستان نور افشار دیدن دوستی – گودبای پارتیِ شب قبل از مرخص شدنش، خندهدار و
تلخ و نابجاست گفتنش مخصوصا اینکه طاقت سرماخوردگی ساده را هم ندارم، اما مسحور
تسلیم و آرامش بیمارستان شدم. تسلیم و آرامشی که بیش از هر چیز از نزدیکان بیماران
برمیآمد و تمام جنبندگان و سنگ و چوب بیمارستان را در بر میگرفت. وقتی تسلیم شدی
که بجای ببر و شیر و پلنگ بودن و شکار یا مرده خوری مانند روباه و شغال و کفتار
یا حتی دام و حشم و پرنده و گیاهخوار، گیاه باشی و ابر و باد و مه و خورشید و فلک
را به کار بگیری و توش و توانت را جمع کنی تا دست و بالت تنها چند سانتیمتر بیشتر
حرکت کند، خفتهای در اندیشهات تازه بیدار میشود.
فکر کردن شبیه نشخوار است
در گیاهخواران یا هضم خردههای استخوان و تکههای گوشت در درندگان. تا زمانی که در
شتاب شبانه روز به آمد و شد مشغولی و مدام میبینی و میشنوی و استشمام میکنی، فکرت
کار نمیکند. مگر میشود آدمیزادِ دو پا که از قضا هم گوشت میخورد هم گیاه در
تمام طول عمرش فقط و فقط بخورد بدون هضم و دفع؟! باید زمانی هم برای نشخوار و هضم
گذاشت، حال مثل گوشتخواران در خواب یا مانند نادرندگان در بیداری نشخوار و از آن
مهمتر زمانی برای دفع. همه چیز را نمیتوان نگه داشت.
طبقه متوسط تمام روز و شب را تا پاسی از شب یکسره میدود و مابقی را در معرض هجوم اطلاعات است. کی بپرسد؟ کی بیاندیشد؟ کی هضم کند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر