ناجیرهخوار
وارد کوچه که شدم چشمم به گربهای افتاد که چیزی به دندان گرفته بود و این سو و آن سو میدوید. آنقدر نزدیک نبودم که بفهمم چه چیزی به دندان گرفته است. هرچه بود بزرگ بود؛ کلافی کاغذی شکل که با هر تکان تکّهای از آن بر زمین میریخت. گربه بعد از چندین بار جهت عوض کردنِ سراسیمه میان اتوموبیل و موتورسیکلت بالاخره به دری رسید و سعی کرد با عبور از لابهلای میلههای در هر طور شده از مهلکه فرار کند. اما محمولهای که به دندان گرفته بود مانعش شد - انگار محموله چندان هم کاغذی شکل نبود. دوباره تلاش کرد ولی باز نتوانست رد شود. با هر تقلا کاغذهای بیشتری روی زمین میریخت. حرکاتش سریعتر از آن بود که بشود تصویر را به خوبی دنبال کرد. هر چه در دهانش بود برایش بسیارمهم بود. حاضر نبود از خیرش بگذرد و به هر ترتیبی که بود از در عبور کرد و از مهلکه گریخت.
نزدیکتر شدم. به جایی رسیدم که گربه محموله را به دندان گرفته بود. وقتی چشمم به پرهای روی زمین افتاد تازه فهمیدم آنچه در دهان گربه بوده تودۀ کاغذی نبوده، بلکه کبوتر بخت برگشتهای بوده که گربه در خیابان شکار کرده بود و میخواسته آن را هرچه زودتر به جای امنی ببرد. جای تعجب داشت که این اصلاً به ذهنم نرسیده بود که آنچه در دهان گربه است کبوتر است نه تودۀ کاغذی. این را میشد از تلاشی که برای به در بردن شکارش کرد به راحتی را فهمید.
وقتی فکرش را میکنم میبینم هیچگاه درست و حسابی به این فکر نکرده بودم که گربههای خیابانی شکار هم واقعاً میکنند. ظاهراً تا کنون آنها را به عنوان گونهای که غذایش را تمام و کمال از کرامتِ اهالی یا پسماندهای شهر دریافت میکنند میشناختم.
گاهی مشاهدهگرِ صرف بودن چشم آدم را به حقایق ژرفتری باز میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر