حاج علیاکبر صنعتیزاده معروف به حاجعلیاکبر کَر متوفی 1318 |
سال 1335 یا 1336 آمده بودم کرمان. رفته بودم پیش دوستی از همکلاسیها. خیلیها را دعوت کرده بود. یک پیرمردی هم بود که از من پرسوجو کرد که از کدام صنعتیها هستی. وقتی فهمید نوۀ حاجاکبرم، دست انداخت گردنم و گریه کرد. گفت اسم من ممد است، فامیلم شماعی. شمع درست میکردم اما کسی نمیخرید. من لاابالی بودم، چاقوکش بودم. یک وقتی یک کسی پولی به من داد که حاجاکبر را با چاقو در بازار بزنم. یکی دو روز او را زیر نظر گرفتم، دیدم در کاروانسرای هندیها کار میکند. همهی تجار هندی در آنجا بودند. پدربزرگ من خیلی مورد اعتماد آنها بود. گفت پدربزرگ تو آمد رفت دکان نانوایی نان گرفت و بعد رفت در دکان بقالی یک کاسه ماست گرفت و خیلی هم لباس شیکی پوشیده بود. من برای اینکه دعوا را شروع کنم یک مقدار جوهر قرمز ریختم توی صورت و لباسش. جوهر رفت توی چشمش و خورد زمین. ماست ریخت. همانطور که روی زمین بود دستمالی از جیبش درآورد و چشمانش را پاک کرد و کاسهاش را برداشت و هیچ نگفت. آنقدر هم آرام رفت که من مانده بودم با این آدم چه کار کنم.یک شب که در خانه نشسته بود دیدم در میزنند. رفتم دم در، دیدم حاجاکبر است. گفت میتوانم حدس بزنم برای چه با من آنکار را کردی. این دو سه روزه تحقیق کردم که چه تو انجام این کار را قبول کردی. فهمیدم کار و بارت خراب است و پول نداری. دیدم شمعهات فروش نمیرود چون بو میدهد. این دو سه روزه روی شمعهای تو کار کردم. راهش را پیدا کردهام چه جوری شمع درست کنی که بو ندهد. میخواهی یادت بدهم؟... خلاصه یادش داده بود و کار و بارش گرفته بود. یعنی یک برخورد غیرعادی با همهچیز و همهکس داشت.
·
از گفتگوی سیروس علینژاد با همایون صنعتیزاده، از لالهزار تا فرانکلین؛ انتشارات ققنوس 1395
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر