۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

کجا شد حضرت آدم؟



Link &
   در قطعه ی بالا خواننده (نور محمد دُرپور) سوالی را می پرسد. باز می پرسد. آنقدر تکرار می کند و تکرار می کند که حس می کنی واقعاً جوابی از تو طلب می کند.
    شنونده از ابتدا تا انتهای قطعه با استفهاماتی بی وقفه (و بزعم من جسورانه) روبرو می شود و مسیری را طی می کند - یکمرتبه - از "شنونده" تا "مخاطب" ! 

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

شادمانه و شاکر

dedicated to him











He does not demand you listen
But when it catches your attention, it has much to say
+



در آستانهٔ اجبار


 چند هفته پیش به اتفاق دوستان به یک کنسرت رفتم. یک  موزیسین (نوازنده/آهنگساز/خواننده ی) آلمانی آمده بود تهران دو شب برای مستمعان اجرا داشته باشد. میلی به کنسرت نداشتم، آخرین کنسرت­هایی که رفته بودم هیچکدام آنطور که می خواستم نبود. نه اینکه از بد باشند، نقاط قوتشان هم زیاد بود، اما ناراضی بیرون آمده­ بودم. همیشه قدری نچسبی وجود داشت که نمی­توانستی بدون اما و اگر رضایتت را ابراز کنی. این مسئله آنقدر تکرار شده بود که از اساس به این قالب ارتباطی - به کنسرت - مشکوک شده بودم و سعی می کردم - در مغزم - فارغ از ظاهر رنگ و وارنگ این پدیده به معناداری اش فکر کنم.
این چیدمان که کسی بیاید روی صحنه چهچهه بزند و مستمعین همینطور بر و بر  نگاهش کنند بنظرم غیرقابل هضم می­آمد. کنسرت­هایی که رفته­ام اغلب در نقش­آفرینی برای شنونده لنگ می­زدند (1). "خطاب"ی در آنها نبود(2). حتی یک خطاب سادهدر حد "سلام و علیک" یا هر چیزی که تویی که آنجا روی صندلی نشستی حس کنی آها الان با من است. این مخاطبه گاهی آنقدر جایش خالیست که با خودت می­گویی انگار خواننده/نوازنده/... حتی خودش هم مخاطب خودش نیست؛ یک چیزی شنیده آمده آن را بزند بعد برود پی کارش... به زبان دیگر، طرف اصلاً خودش هم نمی­فهمد چه می­گوید. ما حصل این کنسرت­ها در نظرم چیزی نبود جز قالب­هایی از پیش تعیین شده – که نمی­دانم چرا و چگونه  و در دقیقاً در پی کدام خلاقیت یا خلاقیت ها در طول زمان به شکل فعلی درآمده­اند –  قالب­هایی که خواننده و نوازنده و شنونده را، از لحظه­ای که بلیطی خرید و فروش می­شود و همه ملزَم می­شوند در فلان روز و فلان ساعت با آن اراتباط برقرار کنند   تا   لحظه­ای که در رودربایستی یکدیگر هنرمندان را مورد تشویق قرار می­دهند، در خود اسیر می­کند. 
اما این یکی مثل آنها نبود. این را قبل کنسرت هم می­دانستم. کسی که قرار بود کنسرت بدهد موزیسین محبوبم بود. اشتفان میکوس(3). از چند سال پیش، بارها و بارها کارهایش را گوش داده بودم و در موردش خوانده بودم، با این حال تهِ دلم هنوز تردید داشتم. آنقدر تعداد کنسرت­های بد و بی­راه زیاد بود که می­گفتم نکند اسطورۀ مورد علاقه ام هم موقع رسیدن به صحنه­ی سرد و بی­رحمِ عمل گند بزند. مخصوصاً اینکه موسیقی میکوس در اجرای زنده بسیار شکننده­ بنظر می­آید. در آلبوم­هایش همه­ی سازها را خودش می­زند و بعد با هم میکس می­کند. خیلی هم تاکید دارد صداها را با سازهایی که از این طرف و آن طرف دنیا در طول بیش از سی سال جمع­آوری کرده مستقیماً خودش تولید کند و از هیچ اِفِکتِ کامپیوتری استفاده نکند. بهترین قطعاتش هم از قضا همین قطعات چندسازی است که بوسیله کامپیوتر میکس می­شود. چون قسمت عمده خلاقیت میکاس غیر استفادۀ نابی که از جنس صدا می کند، در استفاده ی سازهای بومی اقصی نقاط دنیا در ملودی های چند خطی ست. درنتیجه این سوال برایم وجود داشت که در اجرای زنده چگونه می خواهد از پسِ اجرای چند ساز وقتی قرار است همه را خودش بنوازد بر بیاید.
این تردید تا آخر وجود داشت. حتی وقتی داشتم از پهنای اتوبانِ کردستان به سمت ماشین بر میگشتم تا خود را به تالار برسانم - بلیط­ها را توی ماشین جا گذاشته بودم - ظلمات تردید هنوز سر جایش بود. یعنی چه  میخواهد بکند.. کدام قطعه را می زند؟! فقط تکنوازی می کند...  - تا اینکه به تالار رسیدم و میکاس آمد چهارزانو نشست روی صحنه و همه را یکسره بلعید. نشست روی سِن، به حضار سلام کرد و شب بخیر گفت، و از همان ابتدا وقتی راه رفتنش را دیدم، همه قالب­های بی­قواره و استخوان­قورت­داده­ اجرا را با خیال راحت در خود فرو داد - قبلاً ندیده بودمش، و سؤال­ها و تردیدها را از سرم انداخت.
قامتِ میکاس از دیوار اجرا بلندتر بود. وقتی از جایگاه تاریکِ تماشاگرها که به نور صحنه نگاه می­کردی، انگار مردی نشسته بود در ایوان خانه­اش. سازها و خرت و پرت­ها را ریخته بود دور و برش و داشت با آنها ور می­رفت و نمی دانم به چه فکر می کرد... یک سماور چایی کم داشت.
میکاس در ابتدای هر قطعه  مختصری در باره­ی سازی که قرار بود در آن بنوازد توضیح می­داد: مربوط به کجای دنیاست، از چه ساخته شده و ... . در مورد  آوازها (آوازهایش در اکثر موارد به­هیچ زبانی نیستند و فقط تولید آوا هستند) هم توضیح داد. مثلا یکی را گفت شعرِ عاشقانه­ی کهنی است به یونانی... ، شما فکر کنید سرودی عاشقانه است خطاب به زنی! یا وقتی رسید به قطعه­ای که قرار بود با نی­ای  شبیه نی خودمان بزند، گفت این نی مصری است اما ساختارش شبیه همان نی ایرانی است و صدایش برایتان کاملاً آشناست...
یکی از نامدارترین هنرمندان عرصه موسیقی تجربی و ناشر معظم جهان - چنانچه برایش نوشته بودند (ای.سی.ام) (4) هیچ ابایی نداشت حاصل کشف و شهود­های هنرمندانه­اش را در قالب چهار کلمه بیرون بریزد و ماجرا به همین سادگی برگزار کند. این سادگی و بلندآوازگی از لحظه­ای که بلیط کنسرت را می­خریدی به چشمت می­آمد. قیمت بلیط بیست و پنج هزار تومن بود که در مقایسه کنسرت­های داخلی هیچ است و این همه در حالی است که اگر قرار است پولی در جیب او برود باید بیست و پنج هزار تومن را به دلار یا یورو حساب کنیم تا قیمت بلیط کنسرتهای خودمان - در مقیاس جیب - سر به فلک بکشد - یا  خودش بیاید در اوج سادگی استدلال کند که من باید از اینجا تا آلمان را خالی برگردم و در نتیجه بلیط را دوبرابر حساب کند – که البته باز هم از بسیاری از کنسرت­های داخلی کمتر می شود.  این آرامش و جسارتِ توأم وقتی داشت قطعه  فلز کوچکی شبیه انگشتانه را روی سیم­ سازش – که شبیه سنتور یا قانون بود -  همراستا با سیم­های ساز حرکت می­داد و بدون اینکه ملودی­ بهم بریزد صداهای فالش از ساز در می­آورد، داشت قبض روحم می­کرد. انگار کسی بخواهد پیش چشمت با دوچرخه روی طناب راه برود. فالش نوازی خیلی جرأت می خواهد.
(5)
قطعاتی که میکوس آن شب اجرا کرد را بارها در آلبوم­هایش شنیده بودم. اما هیچکدام را دقیقاً مثل قطعه­ی ضبط شده در آلبوم اجرا نکرد. در واقع در هیچ  اجرایی این کار را نمی­کند. در اجراهای زنده قطعات را هر طور دلش می­خواهد می­زند نه لزوماً متعهد به نت هایی که هنگام انتشار زده(6). اما آزادیِ رشک­برانگیزِ میکوس هنگام دست بردن در قطعات به هیچ عنوان بی­حساب و کتاب نیست. چون علی رغم ارائه­ی آزادانه قطعات باید طوری زمان­بندی کند که درست سر موعد مقرر به نُتی از پیش تعیین شده برسد. نُتی متعلق به موسیقیِ ­زمینه!
میکوس مسئله‌­ی چندنوازی را در کنسرت­هایش بوسیله یک سی­دی­ پلیر حل می­کند. تعدادی از سازها را از قبل ضبط می­کند روی سی­دی همراهش می­آورد و همانجا در دستگاه می گذارد و در سالن پخش می­کند و خودش به عنوان سولیست، قطعه را در پس­زمینه­ای از سازهای خود اجرا می­کند.
آن شب هم برنامه همین بود. میکاس جلوی چشم تماشاگران سی­دی­ها را عوض­بدل کرد و اصلاً عین خیالش نبود که مرد حسابی ناسلامتی اجرای زنده است. یک­بار یک سی­دی را گذاشت و بعد از این که طنین پرحجم صدا در کل سالن پیچید که انگار اشتباه بود، را پاز کرد و سی­دیِ دیگری گذاشت!
تجربة عجیبی بود. این که در کنسرتی نیمی از صدا از سی­دی پلیر پخش شود عجیب بود. اشتفان میکوس در واقع نهاد کنسرت را به بازی گرفته بود و آن را از وسط نصف کرده بود: پس زمینه و سولو، صدای پس­زمینه را پلی می­کرد و بعد شروع می­کرد روی آن می­خواند و می­نواخت. سوتی هم البته چندتایی داد. اما چیزی که مسلم بود، خودش بیش از همه­ی حاضران با قطعاتش ارتباط برقرار می­کرد(7). چرا که خود را نه تنها به قالب­های پیش­ساخته­ی کنسرت، که به آهنگی که خودش ساخته بود نیز محدود نکرده بود. اما در عین حال به پس­زمنیه­ی خودساخته­اش کاملاً  تعهد داشت و با انضباط عجیبی آن ­را اجرا می­کرد. درست طبق زمان­بندی عمل ­می­کرد و سرِ موقع خود را به آنچه مقرر بود می­رساند. تقدیری که البته و صدالبته سررشته­اش فقط و فقط دست خودش بود و داشت از سی­دی پلیر کنار دستش پخش می­شد. این نشستن - یا رفتن اش - فیمابین آزادی و اجبار هنرمندانه بود در نظرم.
میکوس مردی بود نشسته در سرسرای خودش  و داشت تقدیر را موبه­مو اجرا می­کرد. به نظام ِ"خود"  وفادار بود، ولی ابایی از شیرین­کاری هم نداشت، و دست آخر هم طبق سنتِ کنسرت­های اینجایی به عنوان قطعه ی اضافه بر سازمان،  دو تا نیِ کوتاه و باریک برداشت (هرکدام برای یک دست) و هر دو را مثل شیرمحمداسپندار با هم نواخت.




یادداشت
1. بسیاری از کنسرت­های خوبی که در این سال­ها برگزار شده­اند، مسئله­ی چرایی برگزاری کنسرت و نقشی که هنرمندان و مخطابان هر دو در آن ایفا می­کنند (نقشِ اجرا) را تا حدودی حل کرده اند و هر چند مختصر اما به آن توجه داشته اند. مثلا کنسرت هم­نوا با بم شجریان/علیزاده/کلهر که بعد از زلزله­ی بم به عنوان نقطۀ پایانی بر چند سال همکاری شان اجرا شد و برای هویت مستقلی نیز پیدا کرد - آنقدر که برای اولین بار رغبت کردند آلبوم آن اجرا را به صورت تصویری منتشر کنند. یا مثلاً اجراهای سیامک آقایی در سوگ مشکاتیان مثل کنسرت یاد باد (1389) یا کنسرت قدیمی ترش ز بعد ما (1384) که فکر کنم آن هم یک ربطی به زلزله داشت. شاید هم فقط یک اجرای دانشجویی بود که کلی ذوق داشتند برای عرضه­ی به اساتیدشان. یا بهانه­هایی ازین حاشیه­ای تر مثل شب آخر کنسرت دلشدگان (1390)که تنظیم دوباره­ای بود از قطعات حسین علیزاده که از بازیگران فیلم دلشدگان دعوت شده بود به سالن بیایند و اجرای آن شب به آنها تقدیم شده بود.
کنسرت­های قدیمی­تر هم انگار بعضاً حاوی بهانه­های برجسته­ای برای برگزاری بودند. مثل - چنانچه مسعود بهنود می گوید - کنسرت خاطره­انگیزی که چاووش در سال­های ابتدایی انقلاب در میدان آزادی اجرا کرده بود:
" ... انگار چینی خاطرمان خط برداشت به یاد پرویز که زود رفت و بیگاه رفت، ورنه از همان اول که قصد رویال فستیوال هال کردیم انگار هم محمد رضا لطفی بود و هم پرویز، اصلا انگار سی و دو سه سالی رفته بودیم عقب. انگار رفته بودیم تا زیر برج آزادی بنشینم که شده بود بزمگاه آزادی. و با این انگار، گوئی همه حسرت های جهان در جانمان ریخته بود، همه آن راه های رفته و نرسیده، امیدهای به نومیدی کشیده، رهروان از ره مانده، چاووشان از خانه رانده. نرسیده صدایش در گوش جانمان می خواند همراه شو عزیز کین درد مشترک با ما یکی یکی درمان نمی شود." بهنود، شبی باشور سیاوش و شهناز
یا کنسرت­های قدیمی­تری مثل کنسرت های عارف قزوینی و ...
در کل منظورم این است که لااقل یک بهانه برای کنسرت وجود داشته باشد و کنسرت فقط و فقط در خلأ خرید و فروش بلیط­ انجام نشود. بهانه­ای که بتواند بارِ هویت­بخشی و خاطره­سازیِ یک اجرای زنده را تا حدی بدوش بکشد. در همین راستا بهانه تراشی­هایی مثل کنسرت دوباره­ی فلانی و فلانی بعد از بیست سال، کنسرتِ دوستی ... شاید باز بهتر از نیافتن هیچ نوع بهانه­ای باشد!

     این قصه البته سرش دراز تر از این حرف‌هاست. فکر می‌کنم به علت تغییر ناگهانی (در عرض مثلا کمتر از صد سال) در تعداد مخاطب و کیفیت اجرا و تغییر ارتباط شنونده و هنرمند نقش های این تا اندازه ای تغییر کرده و  به علت تغییر ناگهانی و لابد دلایل دیگر، این مدیوم نتوانسته خلاقیت به خلاقیت رشد و نمو کند و گونه های جدید ارتباطی اش را تعریف، تجدید نظر و بازتعریف کند و تا اندازه ای شاید بتوان گفت نقش ها درونش گم شده ...
 
2. هر که آنجا نشسته بود، هر که صدایی به گوشش می رسید که مخاطب نیست. +
5. یا باید این دیوارها و رویه ها و چهارچوب ها را کوتاه تر از اینها گرفت،  یا باید بلندتر از آنها ایستاد. کاراکترهای کوتوله در این هزارتوها گم می شوند. 
   گاهی اوقات از ناگزیریِ علم، اخلاق،  هنر، پول، تکنولوژی، رسانه، دموکراسی و ...  و هر امر آهنینِ دیگر که ناگزیری اش را به رخت بکشاند، بدم می آید؛ و این حسِ بد آمدن و ترس، تنها و تنها وقتی از بین می رود که فکر می کنم در نهایت، انسان، با قامتی بلندتر از این دیوارهای نیمه کاره و گاهی همه کاره می ایستد و به سجده شان می اندازد... - ترسم می ریزد وقتی احساس می کنم این کار ازو - از من - بر می آید. باید گاهی هم اوقات هم هشدارهای سنگین و محتومشان را ندیده گرفت و خداگونه در گوششان خواند که انی اعلم ما لا تعلمون... 
6. آهنگسازانی که در مقام نوازنده قطعات خود را می­نوازند با فراغ بال در آن دست می­برند و آن را کم و زیاد می­کنند. مرحوم صبا هم همینطور بوده گویا.
میکاس تکه­ی دوم از آلبوم Ocean 1986 را در اکثر کنسرت­هایش اجرا می­کند که همگی با قطعه موجود در آلبوم متفاوت اند و حتی شاید بتوان گفت بهتر و پخته تر از آنند. با مقایسه ی این قطعه در اجراهای مختلف می توان نبوغ میکاس را در همین تفاوت را درک کرد. 1 2 3 ...
مخصوصا اینکه کارهای میکوس حاصل ور رفتن با ساز، بررسی امکانات ساختمانی ساز و کشف امکانات و صداهای نهفته در آن است:
“The idea of sitting down at a table and making a composition on paper is totally foreign to me. To come up with a piece of music, I have to make the sound myself, have the instruments in my hands” l +
7. ...
8. ممکن است کسی که این نوشته را می خواند پیش خود بگوید که جوگیر شدی آقاجون.. همچین خبرایی هم نبود ... که خب البته حق با اوست، جواب مثبت است. خوبیش همین بود که جوگیرم کرد.