۱۳۹۷ دی ۲۷, پنجشنبه

من راضی، تو راضی، گور پدر آینده



https://www.inet.ir/v/Z2z3lY


«بمب ساعتی» محصول 1397 نام مستندی است که به وضعیت بحرانی صندوق‌های بازنشستگی می‌پردازد. این فیلم بعد از «مادرکشی» دومین مستند کمیل سوهانی است که به یک مسئله با ابعاد کلان ملّی می‌پردازد. سوهانی داستان اینکه بعد از مسئلۀ آب،  سراغ مسئلۀ صندوق‌ها رفته را در مراسم رونمایی فیلم در سی‌ام مهرماه ۱۳۹۷ اینطور توضیح می‌دهد:

«دفعه اولی که آقای میدری معاون وزارت کار برای ساخته شدن این فیلم با من تماس گرفتند، در جملات اولیه خود به من گفتند که مساله صندوق‌های بازنشستگی مساله‌ای شبیه به مساله آب است. بدین معنی که همان‌طور که ما منابع لایزالی در ایران داریم و شتاب‌گرانه و بی‌رحمانه به آن حمله می‌کنیم، در صندوق‌های بازنشستگی نیز چنین اتفاقی رخ می‌دهد»

فیلم در کل بیانی سرراست دارد و حواس بیننده را متوجه عمق بحران در صندوق‌های بازنشستگی و عوامل و عواقب آن می‌کند. بمب ساعتی در گفتگو با کارشناسان و مسئولان تلاش می‌کند تا با نگاهی تاریخی ابعاد مختلف مسئلۀ پیچیده و ذوابعادِ صندوق‌ها را حتی‌المقدور به صورت جامع مورد بررسی قرار دهد. با این حال آنچه جایش در فیلم خالی است آمد و رفت رئیس خوش‌خدمت و البته تاریخ‌گذشتۀ سازمان تامین اجتماعی در فاصله سال‌های 90 تا 92 است. 

چشم‌انداز نابودی متقابل






در گفتگوهای روزمره – این‌روزها - بیشتر از هر چیز شاید، پژواک این سوال به گوش می‌رسد که «چرا اوضاع اینطوری است؟!». وقتی گفتگوها را بیشتر وا می‌کاوی، بسیاری – بدون آنکه بتوانند بگویند مسئله چیست و از چه حرف می‌زنند – گرد همین پرسش پرابهام چرخ می‌زنند. در چنین شرایطی طرح سوالِ درست غنیمت است. علی معظمی در «جستاری در سیاست فاجعه‌بار» تلاش می‌کند تا افکار سرگردان را با طرح سنجیدۀ چنین سوالی به صف کند و به سخن در آورد.

* * *

چرا برخی جوامع به انهدام خود اقدام می‌کنند؟ چه می‌شود که آدمیان در هر دوره‌ای دست به اعمالی می‌زنند که در پس‌نگری می‌توان گفت زمینه‌چینی برای نابودی خودشان بوده است؟ چه می شود که زندگی جمعی به سویی می‌رود که می‌توان گفت بر خلاف این مسیر است؟ چه می‌شود که موجودیتی علیه سبب وجودی خود عمل می‌کند و رفته‌رفته کار را به نابودی خودش می‌کشاند؟
در این نوشتار از بیان کسانی کمک می‌گیرم که به زعم من در این باره اندیشیده‌اند.
هانا آرنت چنین وضعیتی را حمله به کثرت آدمیان می‌داند (خصوصیتی از «وضع بشری» که بدون آن «نوع بشر» یا «انسانیت» از معنی خالی می‌شوند). ادوارد پالمر تامپسون مورخ مارکسیست بریتانیایی در مقاله‌اش با عنوان «آخرین مرحلۀ تمدن» می‌گوید مردمان چگونه نسبت به امکان نابودی کلیت حیات بشری ناباورند. تامپسون این ناباوری را نتیجه نوعی فریب ایدئولوژیک می‎‌داند، ایدئولوژی‌ای که می‌گوید: «آدم‌ها هر کاری که می‌خواهند بکنند. تاریخ باید مراحل از پیش برنامه‌ریزی‌شده‌اش را طی کند و ما با نوعی خوش‌بینی مذهبی از پذیرش گزینۀ شوم مارکس، «نابودی هر دو طبقه پیکارگر» سرباز می‌‎زنیم. گزینه شوم مارکس، در واقع در نظر گرفتن حالتی است که نزاع طبقاتی به جای اینکه به سرانجامی به سود یک طبقه بیانجامد چیزی از کلیت جامعه‎‌ای که نزاع در آن در جریان است باقی نمی‌گذارد. چشم‌انداز نابودی متقابل، چیزی بود که پرسش اولیه کتاب حول آن شکل گرفت.
پاسخ به چنین پرسشی نشانمان می‌دهد که باید نگران چه الگوهایی از زیست اجتماعی‌مان باشیم. به تعبیر دیگر، نشانمان می‌دهد که کدام عناصر معمولی در همین زندگی‌های در جریان، حاملان بالقوۀ خودویرانگری‌اند.
در صورت‌بندی آرنتی صحبت از حمله به کثرت آدمیان است و در صورت‌بندی مارکسی صحبت از نابودی هر دو طبقه پیکارگر. می‌توان در یک بیان کلّی این دو صورت‌بندی را بر یکدیگر قابل انطباق دانست چون نابودی هر دو طبقه پیکارگر به معنای از بین رفتن نوعی از کثرت بشری هم هست. اختلاف در این است که آرنت از «حمله» حرف می‌زند و عاملیت حمله‌کننده را پررنگ می‌کند در حالیکه مارکس میان عاملیت دوطرف پیکار تفاوت نمی‌گذارد. اما دشواری مهم‌تر در مفهوم خودویرانگری است. اصل مشکل به جزء مفهومی «خود» برمی‌گردد. اگر به صورت‌بندی مارکس و آرنت نگاه کنیم در هر دو این فراست را در می‌یابیم که مفهوم‌پردازی به گونه‌ای صورت گرفته تا درگیر مفهوم کل وحدت‌یافتۀ «خود» نشوند. در این کتاب برای دوری از دشواری‌های فلسفی مواجهه با مفهوم «خود» در پاسخ به پرسش اصلی متن، از طرح مفهوم دیگری به نام فاجعه یا سیاست فاجعه‌بار استفاده شده است.


از مقدمه کتاب


* * *


سیاست فاجعه‌بار چنانچه معظمی در مقدمه کتاب آورده از رساله دکترایش به راهنمایی شاپور اعتماد در انجمن حکمت و فلسفه اقتباس شده و با عنوان «جستاری در سیاست فاجعه‌بار» توسط انتشارات کرگدن در دی‌ماه 1397 منتشر شده است.


۱۳۹۷ دی ۱۴, جمعه

امکان ناپذیری توسعه خودکامه



داریوش آشوری را اگرچه همه به کوشش‌ها و پژوهش‌های فلسفی و آثار درخشانش در زبان‌شناسی و ترجمه می‌شناسند اما شاید بسیاری ندانند که او دانش‌آموخته‌ی حقوق و اقتصاد است و پانزده سال از عمرش را در سازمان برنامه و بودجه سپری کرده است. آنچه در پی می‌آید پیاده‌شده و ویراسته‌ی گفتاری از اوست که در آن از تجربه‌‌ها و خاطره‌های‌اش در سازمان برنامه و بودجه،‌ در دهه‌های ۴۰ و ۵۰، برای تحریریه‌ی میهن روایت کرده است؛ روایتی که می‌تواند بخشی از پاسخ به این پرسش باشد که چرا سلطنت پهلوی ناکام و ناتمام ماند و به‌رغم شعارها و رؤیاهای آن دوران، توسعه‌ی اقتصادی در کشورمان به سرانجامی نرسید.

    در سالهای نخست دهه ۵۰ و بعد از جنگ اعراب و اسراییل، قیمت نفت ناگهان جهش کرد و از بشکه‌ای ۱دلار به ۴دلار و سپس تا ۱۲ دلار هم رسید. در آن دوره که دولت‌های عربی مدتی از فروش نفت خودداری کردند، ایران در این تحریم شرکت نکرد و همچنان نفت می‌فروخت. و این زمینه‌ای شد برای برآورده شدن خواسته‌ی شاه ایران برای بالا بردن بهای نفت خاورمیانه و اوپک. شاه از دوران جوانی این ایده را در سر داشت که با بالا بردن درآمد نفت می‌توان ایران را صنعتی و مدرنیزه کرد
کسی در میان کارشناسان درجه‌ی یک دولت از بابت این تصمیم شاهانه دل‌خوش نبود. و او الکساندر مژلومیان، جوانی از ارامنه‌ی ایرانی، بود که با گسترش تشکیلات مدیریت‌های سازمان برنامه در همان سال‌ها، با حمایت صفی اصفیا، رئیس سازمان برنامه، از ریاست دفتر برنامه‌ریزی به معاونت سازمان در بخش برنامه‌ریزی رسیده بود. او سال‌ها رئیس من هم بود و، در واقع، مرا هم زیر پر و بال خود داشت و کاری به کار من نداشت تا من در همان اداره به کارهای شخصی فکری و قلمی خود برسم. من و دوستان دیگر این رئیس مهربان و دوست خودمان را آلکس صدا می‌کردیم. آلکس مردی بود باهوش، شریف، مهربان، و اقتصاددانی برجسته، همچنین خوش‌قد و بالا. خلاصه، همه‌ی حُسن‌های ظاهر و باطن را با هم داشت. شاید او تنها کسی بود در دستگاه مدیریت کشور که با تحلیل درست از پی‌آمدهای تصمیم شاهانه برای یک‌شبه دو برابر کردن بودجه‌ی دولت سخت نگران شده بود. در سال‌های نیمه‌ی دهه‌ی پنجاه، دو-سه سالی پیش از انقلاب، بارها در گفت و گوهای دونفره‌مان او را سخت نگران آینده‌ی کشور می‌دیدم.  او، در مقام  معاون برنامه‌ریزی سازمان برنامه، در شورایعالی اقتصاد نسبت به افزایش ناگهانی اعتبارات و سرریز بی‌حساب پول به اقتصاد کشور هشدار داده و پیش‌بینی شگفت‌انگیزی کرده و گفته بود که، «این پول‌ها پا در می‌آورند، به خیابان می‌آیند، و انقلاب می‌شود». مرادش این بود که جهش یکباره‌ی اعتبارات و پاشیدن پول در جامعه، با بالا بردنِ انفجاری چشم‌داشت‌های مردم و ایجاد فسادِ اداری و اجتماعی، همه‌چیز را به خطر می‌اندازد.

به نظر من، برای فهم علتِ شکستِ پروژه‌ی شاه برای ساختنِ «ایران نوین» می‌باید به این نکته‌ی روشن توجه کرد. در همه کشورهای نفت‌خیزِ توسعه‌نیافته، از ونزوئلا و مکزیک در قاره‌ی امریکا بگیرید تا لیبی و الجزایرو نیجریه در قاره‌ی افریقا، و عربستان و ایران و اندونزی در قاره‌ی آسیا، یک کشور نداریم که با درامد نفت به معنای واقعی کلمه صنعتی و مدرن شده باشد آنچنان که ژاپن و کره جنوبی و چین صنعتی شدند و یا حتا هند که دارد صنعتی می‌شود. چون اساس کار رشد اقتصادی و توسعه‌ی صنعتی بر بسیج نیروی کار، دانش‌آموزی و انضباط بخشیدن به آن است.
ژاپن اولین تجربه‌ی بزرگ صنعتی کردن یک کشور و نهادنِ بنیانِ دولت-ملت مدرن در قاره‌ی آسیا، با دست خالی، بدون داشتن منابع طبیعی کارساز برای صنعت، از همین راه رفت. کاری که چین در این چهل سال کرد هم همین بود. ژنرال‌های فرمانروا  بر کره و تایوان و سیاست‌مداری که سنگاپورِ به آن کوچکی را به این توان اقتصادی شگفت، رساند، از راه بسیج سراسری نیروی کار و انضباط بخشیدن به آن و ایجاد نهادهای آموزشیِ سختگیر و زیربناهای ضروری برای اقتصاد مدرن به این هدف‌ها رسیدند.
«مدرنیته بسیج سراسری است»، این عبارتی ست از ارنست یونگر، فیلسوف آلمانی، که مارتین هایدگر هم درباره‌اش حرف می‌زند. بسیج سراسری به این معناست که همه باید بیایند در خدمت ساختار سیاسی دولت مدرن و اقتصاد صنعتی مدرن و آموزش ببینند و سازمان یابند و رده‌بندی شوند. این استخوان‌بندی جامعه‌ی مدرن است.
 برای مثال، ونزوئلا را ببینید که با درآمد نفتی بالا و جمعیت کم با پوپولیسم هوگو چاوز و جانشین‌اش به چه رسوایی‌ و فروپاشیدگی‌ای افتاده است. چون درآمد نفت با مناسبات رانتی در جامعه‌ای که با منطق جامعه‌ی صنعتی آشنا نشده و خو نگرفته است، توسعه نمی‌آورد، بلکه فسادِ دزدی و غارت می‌زاید. حاصل تصوری که همتای ایرانی چاوز، احمدی‌نژادِ پوپولیست، هم داشت همین بود. او می‌خواست، به تعبیر خودش، با «آوردن پول نفت بر سر سفره‌ی مردم» مردم تهیدست را راضی کند. اما در این سیاست گداپروری، که بنیان کار اجتماعی و اقتصادی جمهوری اسلامی و در کل آخوندها ست، هیچ فهمی از جامعه‌ی مدرن و سیاست‌های توسعه وجود ندارد.
در تجربه‌ی ایران، اما، شاه گمان می‌کرد با داشتن پول نفت، در چنگ داشتن تمامی قدرت، و با صدور فرمان همه چیز همان می‌شود که او می‌خواهد. چنانکه ژوزف استالین هم درباره‌ی اداره‌ی امپراتوری خود همین طور فکر می‌کرد. علی خامنه‌ای هم درباره‌ی آیین کشورداری همین طور فکر می‌کند. و حاصل کار این هر سه مثالِ بر پا کردنِ «جامعه‌ی آرمانی» در پیش چشم ما ست. البته باید توجه داشت که مشکل سیاست توسعه‌ی شاه پول پاشیدن نبود و بس. مشکل‌های دیگر هم بود. در دوران توسعه‌ در ایران، به رهبری شاه، البته نهادهای استوار اقتصادی مدرن هم پایه‌گذاری شد، از بانک اعتبارات صنعتی گرفته تا واحدهای بزرگ صنعتی مثل ارج، آزمایش، کفش ملی و گروه بهشهر که همگی از پدیده‌های مهم آن دوره اند. اما مشکل این بود که شاه نمی‌توانست مدیریت آن‌ها را از قدرت خود مستقل ببیند. می‌خواست که همگی تحت فرمان‌اش باشند. مثلا، ناگهان دستور می‌داد مزد کارگران باید فلان‌قدر باشد یا عیدی کارگران باید به فلان صورت پرداخت شود. کارگران هم ناگهان برمی‌خاستند و  اجرای «فرمان اعلیحضرت» را از کارفرما مطالبه می‌کردند. بازتاب این حرف‌ها در بازار فشار تورمی بزرگی ایجاد می‌کرد. نتیجه این شد که صاحبان تجربه‌های بزرگی مثل برادران لاجوردی در گروه بهشهر و دیگران، کارخانه‌هاشان را به گرو به بانک‌ها بسپارند و پول‌‌ها را به خارج از کشور ببرند. سرمایه امنیت حقوقی و سیاسی می‌طلبد که با اوامر شبانه‌روزی شاهانه ناسازگار بود.

کسانی که گمان می‌کند کشور در آن دوران چهارنعل به سوی توسعه می‌تاخت اما دخالت دیگران یا نادانی «روشنفکران» نگذاشت به هدف برسد، شاید نمی‌دانند که توسعه‌ی مصرف و پخش پول در یک جامعه‌ی توسعه‌نیافته نمی‌تواند توسعه‌ی واقعی، یعنی جامعه‌ی صنعتی مدرن، بسازد. مشکل شاه در فهم منطق پیچیده‌ی توسعه و روش‌های آن بود. در مدت کوتاهی مصرف در ایران چنان بالا رفته بود و سفارش‌ها به خارج چنان کلان شده بود که کشتی‌هایی که بار به بندرهای ایران می‌آوردند، به علت نبودن زیرساخت‌های کافی برای تخلیه، ماه‌ها در بنادر می‌ماندند و از دولت غرامت‌های سنگین می‌گرفتند.
در  نیمه‌ی دوم سال ، با پدیدار شدنِ بحران‌ها،١٣۵۶ در سازمان برنامه به همه‌ی مدیریت‌‌ها، از صنعت و کشاورزی تا آب و برق و جز آن‌ها، دستور داده بودند که وضع کشور را در هر رشته‌ای گزارش کنند. آلکس مژلومیان این ارزیابی‌ها را به من سپرد تا نظرات کارشناسان را منظم و خلاصه و جمع‌بندی کنم. داده‌های آنها آینده را تاریک نشان می‌داد. همین را نوشتم و او برای مجیدی، رئیس سازمان برنامه، فرستاد. ولی مجیدی گفته بود که: «حالا کی می‌تواند این را ببرد پیش اعلیٰحضرت؟» یعنی کسی جرأت نداشت واقعیت‌ها را به شاه بگوید. کسی نمی‌توانست بالای حرف شاه حرفی بزند. چون خودش را دارای چنان دانشی می‌دانست که در برابرش بقیه یا جوان نادان بودند یا پیر خرفت. او هم، مانند همه‌ی دیکتاتورها، تنها کسانی را دور و بر خود نگاه می‌داشت که چاکرانه «اوامر ملوکانه» را بپذیرند.
این‌ها همه در حالی بود که سطح کارشناسی در سازمان برنامه و بودجه بالا بود و روی هم رفته سازمان سالمی بود و می‌توانست مغز توسعه در ایران باشد. اما در نهایت مجموعه‌ی سیستم که می‌بایست بر محور فرمایشات ملوکانه اداره ‌شود چنین اجازه‌ای نمی‌داد. برای نمونه، پروژه‌ی تولید برق از انرژی اتمی را به مدیریت انرژی در سازمان برنامه فرستادند تا در آن جا از نظر صرفه‌ی اقتصادی بررسی شود. کارشناسان، پس از مطالعه و برآورد هزینه‌های چنان طرحی، گفتند که ایران با این‌همه منابع نفت و گاز چه نیازی به انرژی اتمیِ پرخرج دارد؟ اما شاه به این جور نظرهای کارشناسانه اعتنایی نداشت و به دنبال سوداهای بلندپروازانه‌ی خود بود.

در دهه‌ی ۱۹۷۰، با نظر به پیشرفت‌های چشمگیر توسعه در ایران در زمینه‌های گوناگون، شاه از سازمان برنامه و بودجه خواست که از تیم تحقیقاتی دانشگاه استنفورد دعوت کنند تا چشم‌انداز جهش اقتصادی ایران را ارزیابی کنند. این کاری بود که این تیم تحقیقاتی در ژاپن هم انجام داده بود. ماجرا از این قرار بود که– اگر در باب تاریخ آن به خطا نرفته باشم–  در نیمه‌های دهه‌ی ١٩۵۰، دانشگاه استنفورد تیمی از کارشناسان، از اقتصاددان و کارشناسان تکنولوژی تا جامعه‌شناس و  مردم‌شناس را به ژاپن فرستاد تا با جمع‌آوری داده‌ها آینده‌ی اقتصادی این کشور را پیش‌بینی کنند. پس از جمع‌بندی داده‌ها اعلام شد که ژاپن در آستانه‌ی جهش بزرگ اقتصادی ست. با توجه به رشد اقتصادی بالای ده در صد در ایران، شاه دوست داشت که همان تیم استنفورد به ایران بیایند و همان حرف‌ها را در باره‌ی آینده‌ی ایران بزنند. آنها هم آمدند و بررسی کردند، اما به این نتیجه رسیدند که جهش اقتصادی در ایران به جایی نمی‌رسد. شاه هم عصبانی شد و از سازمان برنامه خواست به مدعای این تیم پاسخ بدهند و سازمان برنامه هم، اگر درست به یادم مانده باشد، چنین کاری کرد.
در همین دوران در راهروهای سازمان برنامه و بودجه نمودارهایی به دیوار نصب شده بود که رشد اقتصادی ایران را با ژاپن می‌سنجید. این نمودارها نشان می‌دادند که رشد اقتصادی ژاپن در دو-سه دهه‌ی پس از جنگ جهانی دوم، که چشم دنیا را خیره کرده بود، تا ۱۹۹۵ رفته-رفته افت می‌کند. اما نمودار رشد اقتصادی فزاینده‌ی ایران، در قیاس با آن، نشان می‌داد که، به‌عکس، رشد اقتصاد ایران شتاب می‌گیرد و در سال ۱۹۹۵ از ژاپن جلو می‌زند. اما این‌ها همه، سرانجام داستانِ خواب شتر و پنبه‌دانه از آب درآمد که شاهد تکرار آن به صورتی دیگر در وضع کنونی ایران هستیم.

سرانجام، آنچه رئیس نازنین ما،  آلکس مژلومیان، پیش‌بینی کرده بود رخ داد: پول‌های انباشته در کیسه‌ی بازاریان بر اثر رشد اقتصادی نمایان کشور، از راه ماشین تبلیغات مذهبی و بسیج توده‌ای از راه مسجدها، پا در آوردند و به صورت لشکر «مستضعفین»  به خیابان‌ها آمدند. عبدالمجید مجیدی، رئیس وقتِ سازمان برنامه و بودجه در کابینه‌ی هویدا در خاطرات‌اش از کنفرانس سالانه اقتصادی در رامسر یاد می‌کند که کارشناسان اقتصادی همین هشدار را در حضور شاه مطرح کردند. او عصبانی شد و جلسه را ترک کرد. سپس مجیدی را احضار کرده و گفته بود که اگر کارشناسان از این حرف‌ها بزنند، «من درِ آن سازمان برنامه را گِل می‌گیرم».
در نشستی، برای تهیه‌ی برنامه‌ی ششم، در سازمان برنامه، هنگامی که  رشد پنج در صد برای کشاورزی مطرح شد، شاه دستور داد که این رقم هشت درصد باشد. این نمونه‌ای بود از «أوامر ملوکانه» برای توسعه که به نظر کارشناسان بکل بی‌اعتنا بود.
و اما، آلکس با آن که بعد از انقلاب به جرم معاونت سازمان برنامه برکنار و بی‌کار شد، ایران را ترک نکرد. و ده سالی می‌شود که «روی در نقاب خاک» کشیده است.  سالیانی پیش برای دیدار دخترش، که در فرانسه درس می‌خواند، به پاریس آمده بود و او را دیدم. از پیش‌بینی درخشان‌اش در آن سال‌ها یاد کردم. فروتنانه گفت که، «من از این جور حرف‌ها زیاد زده بودم.» یادش به‌خیر.