۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

جام ژول ریمه و مقامات ابراهیم


  Dedicated to Yeahlee


The weak can never forgive
Forgiveness is the attribute of the strong
     Mohandas Karamchand Gandhi

نقاشی مصطفی چمران



سورت کثرت
      سه شبانه روز است که باران می­بارد. از چهارشنبه تا الان، همینطور دست و روی درختان را شسته  و خیابان برق انداخته و چراغانی کرده... 
      از سر شب همینطور کلافه ام. جسمم امروز کار چندانی انجام نداده­ ولی به طرز عجیب و غریبی انگار رمقش کشیده شده و به هیچ وجه نمی توانم روی چیزی تمرکز کنم. فکر می کنم مغزم مشغول انجام فعالیتی سنگین و طاقت فرسا شده اما مطلقاً به من نمی گوید چه در سرش است.
     اگر دلت می­خواهد سر از کارش در بیاوری چه چیزی بهتر از یک شب بارانی؟! ابر و باد و مه و صفحه کلید، و باران  این انگشتان، همه در کارند تا  کاشف   به  عمل  آید و در نمایی باران خورده و طوفان گرفته، زیر فلاش های پیاپی آسمان، تکه سفالی چند هزار ساله که مربوط است به انقراض فلان گونه یا انحطاط فلان تمدن سالخورده یا انحراف فلان سرسلسله، را از زیر خاک بیرون بکشد و آن را همچون جام ژول ریمه* بالای سر ببرد. و در میان چکاچک عکاسان و خبرنگاران، چشم های گرسنه باز همینطور بر و بر نگاهش کنند. همان بهتر که خودت ببری زودتر آبش کنی برود. بگذار در دست دیگران تکثیر شود.  وگرنه حتماً کسی آن وسط پیدا می شود و تکه ی طلا را به یغما می برد. می خواهی نگهش داری که چه؟! ببخشش! تجربه می­گوید نباید زیاد گیر داد. باید بخشید. می خواهی از حق و حقوق پایمال شده ات بگویی؟! کیست امروز که محق نیست؟!  - یا شاید منظرۀ بارانی اغواگر است؟ منظره کی اغواگر نیست؟! اینجا اغوا گر نباشد، چهار قدم آنطرف هست. اینجا آفتاب شود، آن نیمکره باز شب است...
   از حقت می گذری یا نه؟!
   نه نه ... بهتر است مشغول چیزِ دیگری شوم، تا این که بخواهم تیشه به جان این زبان بستۀ دم درکشیده بیاندازم.  دلش نمی­خواهد با تو حرف بزند! زور که نیست. خدا هم حرف نمی­زند - خیلی مردی او را به حرف بیاور! شاید به مدد بزرگنمایی­های چند صد هزار باره - دهانم باز - توانستی مچ بدبختی را در حال لگد زدن به ماتحت الکترون­ها بگیری! خب؟! کجا می­خواهی ببری بنده ی خدا را؟! تحویل که می­خواهی بدهی؟!

خودشان کم با هم حرف دارند آدم­ها که مدام گریبان دیگران را می­گیرند؟! چه مرگشان است که مدام می­خواهند حقیقتِ امر را بازجویانه از دل سنگ بیرون بکشند؟! مگر چه چیزی کم است؟! مگر ما چه کم داریم؟!


ما تو را خیر کثیر بخشیدیم

پس پروردگارت را نماز بگذار
و قربانی کن
چرا که بدخواه تو همان است که چیزی برای خویش باقی نمی­گذارد
همان که ابتر و بی­تبار است


فردا مگر روز خدا نیست؟ چه اصراری است که همین الان قبل از اینکه بخوابی -  سر از سکوت کائنات در بیاوری؟! تو یکی که خداوکیلی زمان کم نداری.. برو با خیال راحت سرت را به بالین بگذار. بریدن یا نبریدن چاقو با تو نیست. ابراهیم نه ابتر بود نه عقیم. فرزندش وقتی  بدنیا آمد که موهایش همرنگ دندان­هایش سفید بود -  نمی­دانم اصلاً مو و دندانی برایش مانده بوده یا از فرط سالخوردگی همه شان ریخته بوده - آنچه پیداست او به هیچ وجه عقیم نبود. شیرۀ جانش آنچنان نیرومند و عظیم بود که بزرگترین ادیان تاریخ هنوز هم که هنوز است رنگ و بوی او را دارند؛ چنان زیاد که از خودش در زمینی غیر ذی زرع  فرزندی کاشت و خداوند آن را قبله­گاه مسلمین قرار داد؛ و بیشتر و بیشتر و بسیار بیشتر از آن، ماحصل آن همه اعجاز و نیایش را، هنوز بذری بار نداده، به قربانگاه بُرد... درخت را هر چه بزنی هرچه  باز رشد می­کند. باز بار می­دهد. باز بذل و بخشش می کند. امتحانش نکن. زبان بسته از پا در می­آید. باور نداری باران که بند آمد خراشی به ساقه اش بده و جان چسبنده و لغزانش را در دست هایت ببین.

6 آبان 1390





رَّ‌بَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِن ذُرِّ‌يَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ‌ ذِي زَرْ‌عٍ عِندَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّ‌مِ رَ‌بَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْ‌زُقْهُم مِّنَ الثَّمَرَ‌اتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُ‌ونَ ﴿ابراهيم: ٣٧﴾












اولین جام که در مسابقات جام جهانی فوتبال از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۷۰ به برنده اهداء می شد جام "ژول ریمه" (Jules rimet) نام داشت که نام رئیس فدراسیون جهانی فوتبال پس از جنگ جهانی دوم بود. (ژول ریمه، حقوقدان اهل فرانسه و انریک بوئرو که یک دیپلمات اوروگوئه ای بود، بنیان گذاران مسابقات جام جهانی فوتبال هستند) این یک جام "سیار" بود و به امانت نزد کشور برنده تا مسابقات بعدی می ماند. در آن دوران قانون چنین بود که هر کشوری سه بار این جام را تصاحب کند می تواند آنرا برای همیشه نزد خود نگه دارد.

در دوران جنگ جهانی دوم جام در ایتالیا بود و معاون رئیس فیفا، "اوتورینو باراسی" آنرا در یک جعبه کفش در زیر تختخواب خود مخفی کرده بود. برزیل جام را در سال ۱۹۶۶ به روال عادی پس از چهار سال به فیفا بازگرداند. این جام در همین سال و قبل از شروع بازیها، بخشی از نمایشگاه "فوتبال در دنیای تمبر" بود که در "وستمینستر سنترهال" لندن برگذار شده بود. در روز ۲۰ مارس ۱۹۶۶ برابر ۲۹ اسفند ۱۳۴۴ خورشیدی، زمانی که در قسمت دیگری از ساختمان نمایشگاه مراسم عبادت برگزار شده بود، ربوده شد. اما یک هفته بعد سگی ضمن بازی در باغچه جلوی خانه ای آنرا پیدا کرد. جام ژول ریمه پس از مسابقات ۱۹۷۰ برای همیشه به برزیل رفت ولی در دسامبر سال ۱۹۸۳ دوباره و این بار از ویترین فدراسیون فوتبال برزیل به سرقت رفت. در تحقیقات پلیس معلوم شد که دزدان جام را ذوب کرده اند. به این خاطر فدراسیون برزیل بدل جام را نزد یک شرکت آلمانی در شهر "هانائو" نزدیک فرانکفورت سفارش داد که اکنون در برزیل نگهداری می شود


۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

proofless benevolent


During his stay in England in 1931, when the Columbia Gramophone Company requested him to make a record for them, Gandhi pleaded his inability to speak politics, and added that, at the age of sixtytwo, he could make his first and last record which should, if wanted, make his voice heard for all time. on October 20, 1931 he read out his old article On God.








"There is an indefinable mysterious power that pervades everything, I feel it though I do not see it. It is this unseen power which makes itself felt and yet defies all proof, because it is so unlike all that I perceive through my senses. It transcends the senses. But it is possible to reason out the existence of God to a limited extent. Even in ordinary affairs we know that people do not know who rules or why and how He rules and yet they know that there is a power that certainly rules. In my tour last year in Mysore I met many poor villagers and I found upon inquiry that they did not know who ruled Mysore. They simply said some God ruled it. If the knowledge of these poor people was so limited about their ruler I who am infinitely lesser in respect to God than they to their ruler need not be surprised if I do not realize the presence of God - the King of Kings. Nevertheless, I do feel, as the poor villagers felt about Mysore, that there is orderliness in the universe, there is an unalterable law governing everything and every being that exists or lives. It is not a blind law, for no blind law can govern the conduct of living being and thanks to the marvelous researches of Sir J. C. Bose it can now be proved that even matter is life. That law then which governs all life is God. Law and the law-giver are one. I may not deny the law or the law-giver because I know so little about it or Him. Just as my denial or ignorance of the existence of an earthly power will avail me nothing even so my denial of God and His law will not liberate me from its operation, whereas humble and mute acceptance of divine authority makes life's journey easier even as the acceptance of earthly rule makes life under it easier. I do dimly perceive that whilst everything around me is ever changing, ever dying there is underlying all that change a living power that is changeless, that holds all together, that creates, dissolves and recreates. That informing power of spirit is God, and since nothing else that I see merely through the senses can or will persist, He alone is. And is this power benevolent or malevolent ? I see it as purely benevolent, for I can see that in the midst of death life persists, in the midst of untruth truth persists, in the midst of darkness light persists. Hence I gather that God is life, truth, light. He is love. He is the supreme Good. But He is no God who merely satisfies the intellect, if He ever does. God to be God must rule the heart and transform it. He must express himself in every smallest act of His votary. This can only be done through a definite realization, more real than the five senses can ever produce. Sense perceptions can be and often are false and deceptive, however real they may appear to us. Where there is realization outside the senses it is infallible. It is proved not by extraneous evidence but in the transformed conduct and character of those who have felt the real presence of God within. Such testimony is to be found in the experiences of an unbroken line of prophets and sages in all countries and climes. To reject this evidence is to deny oneself. This realization is preceded by an immovable faith. He who would in his own person test the fact of God's presence can do so by a living faith and since faith itself cannot be proved by extraneous evidence the safest course is to believe in the moral government of the world and therefore in the supremacy of the moral law, the law of truth and love. Exercise of faith will be the safest where there is a clear determination summarily to reject all that is contrary to truth and love. I confess that I have no argument to convince through reason. Faith transcends reason. All that I can advise is not to attempt the impossible."


۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

حقایق وقایع




In Dostoevsky’s novels there are no landscapes and pictures of the nature. He portraits only man and man’s world; his heroes are people from contemporary urban civilization, fallen out of the natural world order and torn away from living life. The writer prided himself on his realism; he was describing not the abstract ‘universal man’, … , but the real European of the 19th century with all the endless contradictions of his ‘sick consciousness’.  * […]


In one of his notebook we find the following remark:

“I am called a psychologist, it’s not true, I am only a realist in the highest sense.”     



Konstantin Mochulsky’s Introduction
  on The Brothers Karamazov













 
وقیقت
 
    فکر کن از یک گوش بشنوی که فلان شخص دراگ مصرف می کرده و از گوش دیگر بشنوی که همان شخص مورد عنایت الهی بوده ...  چند روز بعد باز تئوری دیگری در مورد همان شخص بشنوی.
    در این هجمۀ ناگهانی و خودجوش ، کم کم به این فکر می افتی که خودت هم هر طور شده باید یک تئوری در مورد فرد مذکور دست و پا کنی و به این و آن عرضه کنی. انگار قرار است ما در مورد همه چیز صاحب نظریه باشیم!
در این دو سه هفته، سه تلقی مختلف در مورد پیغمبر شنیدم:
1.      محمد بر اثر مصرف ماشروم چیزهای عجیبی دیده و به حقایق امور پی برده و مراتب جدیدی از وجود به ذهنش رسیده. او علاوه  بر آن یک سوشیال انجینیر بوده و توانسته تمدنی را بنا نهد و پیش ببرد.
2.      آنطور که از کتاب محمد بر می آید، او صاحب حکمتی بوده است. اما لزومی ندارد که منشأ آن را وجودی حقیقی به نام الله بدانیم. می توان اینطور نیز در نظر گرفت که الله یکی از لوازم مهم و مرکزی این حکمت است.
3.      پیغمبر نه تنها گیرنده وحی الهی بلکه اسوه حسنه و نمونۀ عملی دین خاتم بوده و بدین خاطر بایستی به اذن خدا از هر گونه خطا و گناه و اشتباه بری بوده باشد.
* هرچند شنیدنِ این سه تلقی در یک زمان  ذهن را از اصل موضوع منحرف می کند و به وادی های دیگری می کشاند؛ این سه تلقی، هر سه، پیامبر را آدمی می دانستند که حرف های مهم و قابل اعتنایی زده و منشأ اثرات بزرگی نیز بوده است. در کل این طور به نظرم رسید که گفتار و رفتار پیامبر تقریباً مورد پذیرش هر سه نگاه بوده است. اما وقتی از آن عبور می کنند و می خواهند چرایی رفتار او را دریابند و به منشأِ حقیقی اعمال و رفتار وی پی ببرند با یکدیگر اختلاف پیدا می کنند. انگار این رفتار و گفتار به خودیِ خود دارای اعتباری ناکافی است!



    علامه طباطبایی در "اصول فلسفه و روش رئالیسم" برداشتش از ایدئالیسم، نوعی پندارانگاریِ دور از واقعیت است و رئالیسم را فلسفه راستین می دانستند.
    رئالیسم تاریخی دارد که آن را شرح خواهم داد. در فلسفه جدید و به زبان های جدید اروپایی، رئالیسم حتی در گفتگوی روزمره به معنای نوعی مادی گری و مسائل جزئی را واقعی دانستن است. در حالی که رئالیسم در فلسفه اروپایی به معنی فلسفه ای بود که مُثل افلاطونی اصالت قائل بود و آن را واقعی می دانست. این کلمه به تدریج معنی اش معکوس شد. معنای جدید رئالیسم تنها معطوف به مسائل مادی شد. در فلسفه اروپایی کسانی نام رئالیست را به خودشان اطلاق می کردند که منکر هر نوع تعالی بودند. یعنی نه تنها خداوند بلکه مُثل افلاطونی را نیز قبول نداشتند و فقط دنیای مادی را واقعی می دانستند. شایان ذکر است که این نیز برگرفته از علم جدید است که بعد از نیوتون در فلسفه رایج شد.    […]
*    آن روزها در ایران خیلی راجع به این موضوعات بحث می شد. من از ایشان پرسیدم که چرا این کلمه را به کار بردید. ایشان گفتند این یعنی فلسفه ای که مبتنی بر واقعیت است  و واقعیت از دیدگاه ما محدود به عالم مادی و عالم کمی نیست. بلکه یکی از مراتب وجود است.البته رئالیسم مراتب دیگر وجود را هم قبول دارد. چون آن مراتب رئال است. یعنی هم حقیقت است هم واقعیت. من دیگر نمی خواهم به این نکته بپردازم که در فلسفه اسلامی واقعیت همان حقیقت است. 

سید حسین نصر، مهرنامه 11، اردیبهشت 1390، ص30

(مطالب نقل شده برای خلاصه تر شدن کمی پس و پیش شده اند به همین دلیل آنها در گیومه نگذاشته ام)




۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

و ما ادراک ...

 




کمی  هم  لا ادری‌گری


برای کدام روز وقت تعیین شود؟!  12
برای روز فصل
(*) ؟! 13
مرسلات
مترجم روی یوم الفصل شماره زده و در پایین صفحه آن را توضیح داده است:
(*) یوم الفصل روز قیامت است که در آن گناهکاران از بی گناهان جدا می شوند.

 آیه بعد این است:
و تو چه می دانی که روز فصل چیست؟! 14

- - -

سوره مرسلات پنجاه آیه دارد. آیه هایی با طول های تقریباً مساوی واز این پنجاه آیه، ده تایش دقیقاً یک چیز است:
" وای بر دروغ پیشگان "

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

مجاهدت دینی !

    دوره های دگرگونی های دینی پیوسته بسیار توانفرسا بوده است. امپراطوری رم در قرن سوم میلادی آن­چنان پهناور و در بر دارنده اقوام و ادیان گوناگون بود که در شهرهای بزرگ، در محل تلاقی راههای بازرگانی، دهها مذهب و فلسفه برای پذیرش همگانی با هم رقابت می کردند. اینها زمان های نا ایمنی و بدبینی بود، و تنوع مذاهب، که مدام ذهن دنیا را مشغول می داشت، مجاهدت دینی را بسی پرالتهاب می کرد. خدا گویی از جهان کنار گرفته بود{و}آدمها در معرض گزند افکار شیطانی بودند.
دریای ایمان، دان کیوپیت. ترجمۀ حسن کامشاد. طرح نو 1376. پیشگفتار.









* * *


    می توان این حکم را برای روشنفکران دینی جاری دانست که تلاش های ایشان در طول دو دهه، چیزی جز "ترجمان همیارانه هابرماس، یا "سنت توجیه شده"ی گیدنز، و یا "کثرت گرایی و ذات گریزی دیویی نیست.
عباس شریفی، شریعت و عقلانی، گام نو، تهران 1388



ترجمه همیارانه ی محتوای مذهبی، باورهای مذهبی به زبانی که بردش محدود به جامعه ی دینی نباشد.
یورگن هابرماس، فراسکولاریزم، همشهری ماه، شماره 11، بهمن 1380

توجیه توسط دانشی انجام می شود که اعتبارش را از سنت نمی گیرد.
آنتونی گیدنز، پیامدهای مدرنیت، نظر مرکز 1377، ص 46 و 47


نگرش خلاق و گشوده بر جهان
و تمایز میان دین و امر دینی.


* * *


    این ها را که تایپ می کردم در این فکر بودم که پیغمبر، آن ابتدا، وقتی که از کوه پایین آمد و با مردمان سخن گفت، از کدام کلمات استفاده کرد. از کدام معانی حرف زد؟ به چه قصه ها و مَثل هایی توسل جست؟ خودش و کلماتش چقدر برای آن آدم ها آشنا بودند؟ - مخصوصاً آن روزها و ماه های ابتدایی که آیه ها سنگین، ولی بریده و کوتاه بود و امکان توضیح و تآسیس واژگان و مفاهیم جدید را در آنها وجود نداشت.
الان که نوشته ام تمام می شود، با خودم می گویم آشنایی زدایی چطور؟! آیا هیچ آشنایی زدایی از روزگار و زمانه ی خود نکرد؟!

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

نانِ شب


Dedicated to Morez

نایت لایف و نان سنگک
- - - 



    چند سال پیش، موقعی که محمد هنوز خانه اش نزدیک ما بود - 83 یا 84 شاید ، دو سه باری شبانه با هم رفتیم قدم زدیم. از این دو سه شب، یک شب­ش روشن و واضح در خاطرم مانده. شبی نه چندان خاص که به او زنگ زدم و گفتم بریم یه دوری بزنیم، گفت بریم. ساعت حدود دوازده نیمه شب بود. ده دقیقه در نور ماشین ها و تیرهای چراغ برق پیاده رفتم و به چهارراه اسدی رسیدم. محمد با سر و روی اصلاح نکرده و دمپایی آن طرف خیابان ایستاده بود. انگار در حیاط خانه شان ایستاده است. داشت نون روغنی گاز می زد. ماه رمضان بود و شهر، در تاریکی شب نیز روشن و زنده بود. تقریباً یادم هست که چه چیزهایی به هم گفتیم. حرف هایمان علی رغم کوتاه و کم حاشیه بودن شان، بزرگ و برجسته بود. آن موقع زندگی هایمان تازه داشت ورق می خورد و در خلسه ای ناخواسته فرو می رفت. بگذریم. چیزی که باعث شد آن شب با همه ی چراغ ها و نورهایش در حافظه ام ادامه حیات دهد چیز دیگری بود. چند سال بعد از آن  قحطیِ برق شد. مثلاً یک­مرتبه می­دیدی یک بزرگ­راه عریض و طویل هیچ چراغ روشنی ندارد. ظلمات محض است. یادم است یک شب وقتی داشتم در خیابانی که بالکل برق نداشت، رانندگی می­کردم چراغ های ماشین را خاموش کردم تا عمق تاریکی را به چشم ببینم. خیابان بین ساختمان های بی نور محصور بود. چراغ را که خاموش کردم گفتم نه ... باورم نمی شد ... هیچ چیز پیدا نبود!  

      در سال های بعد، بیشتر از هر چیزی همین بی برقی های گاه و بی گاه بود که باعث شد آن شب در ذهنم هنوز روشن و پرنور بماند. حتی ماه های رمضان بعدی هم مثل آن سال، شب هایش پر نور نبود. ماه رمضان افتاده بود در فصلِ گرم سال و دیگر شب هایش نور سابق را نداشت. قطعی برق بیشتر هم شده بود. آنقدر که بعضی شبها انگار روی شهر خاک مرده می پاشیدند.  

      آن شب را بیشتر از هر چیز بخاطر نورها و آدم هایش بخاطر دارم.

     چند هفته پیش، دوباره یاد آن شب افتادم. حوالی ساعت دوازده شب رفتم نان سنگک بخرم. پیشتر به چشمم خورده بود که کنار جوی آبِ خیابان شریعتی یک سنگکی هست که تا نیمه شب پخت می کند. نانوایی خلوت بود - البته الان شبها هم صف دارد. وقتی سنگک به دست از آنجا دور شدم و در آرامشِ شب صدای آب جو را شنیدم، دوباره یاد آن شب افتادم. یادِ قیافۀ ولنگ و وازِ محمد و قدم زدن آن شب ...

      چقدر اباطیل که نشنیدیم. آنقدر که معلوم نیست بواسطه ی کدام ولخرجی سر و صدایشان هنوز هم به گوش می رسد. توهم توطئه آنقدر زیاد بوده که به الآن و اکنون و اینجا و شهر و خیابانش نیز بسنده نکرده و خود را در طول تاریخ بسط داده و منتشر کرده و پهنه ی بزرگ و بی در و پیکرِ تاریخ را بدون توجه به اینکه آدم ها، آن جا و آن موقع چه در سرشان می گذشته، دنبال آیات اروتیک و نشانه های شیطانی گشته است و از قرابتی که بین نمادهای برساخته ی انسانِ آن دوران - با تمام مقتضیات ذهنی اش - و طبیعتِ پیرامونش پیدا کرده، ارتباط با ماورا را نتیجه گرفته است. مثلاً گفته که انسان آن روز با خدا یا شیطان ارتباطی عینی داشته و از او دستور می گرفته است. در حالیکه او احتمالاً فهمش از آنها را نماد می کرده و آن را می ساخته و می پرداخته است. نمادهایی که یحتمل تا همین امروز هم در دنیای ما ریشه دوانیده اند.

به سخن دیگر، چگونگی کار گرفتن از چیزها توسط انسان را باید در عملکرد خودِ جهان جست. نخستین فن آوران بدوی، درست به همین دلیل، خیال می کردند خدایان صنعتگرند و مهارت خویشتن را نازل از آسمان می دانستند و عملیات فنی خود را شکل سرعت یافتۀ فرایندهای طبیعی می شمردند. برای نمونه کسانی که نخست فلز استخراج می کردند، کار خود را تقلیدی از فرایند بوجود آمدن طبیعی در زهدانِ زمین می انگاشتند، و در حقیقت کوره های ذوب فلز قدیمی آفریقا هنوز به شکل زهدان است.

دریای ایمان، دان کیوپیت. ترجمۀ حسن کامشاد. طرح نو 1376. فصل دوم: جهان مکانیکی.

    چند شب پیش، باز به همان نانوایی رفته بودم.  خریدن شبانۀ نان سنگک احتمالا چیزی است که قبلا تجربه اش نکرده اید. مردم با صورت های گشاده و خیال هایی که لااقل به نظر آسوده می آید، شبانه می آیند نان بخرند. می ایستم داخل نانوایی و  چشم می دوزم به شاطر که پاروی بلند و سنگین اش را در تنور جلو عقب می کند تا  سنگ ها خوب زیر و رو شوند، و  به  جهان مکانیکی ِ  دان کیوپیت  فکر می کنم.


       چندتا نان بگیرم؟! آنقدر بگیرم که تا ماه رمضان نان داشته باشیم یا باز هم بیایم؟! اصلاً فیریزرمان اینقدر جا دارد؟! اگر خواستیم بربری بخوریم چه ؟! واقعاً می شود برای چیزی این همه هزینه در سطح کلان شده باشد اما هیچ ارادۀ مشخص و مسئولی برای تحقق اش پیگیر نبوده باشد؟! آیا انسان اگر اراده ای نیافت نباید برای فهم بهتر، اراده ای نمادین را بدان تحمیل کند؟! پس این همه سی دی را چه کسی منتشر کرده؟! ... برای بقیه هم نان بگیرم!؟ ...