۱۳۹۷ خرداد ۲۵, جمعه

عید فطر


Eid-al-Fitr prayers at Jama Masjid in New Delhi  - PTI

   در میان مناسبت‌هایی که مسلمانان در جهان بزرگ می‌دارند هیچ‌کدام جایگاه عید فطر و بعد از آن‌ عید قربان را ندارند. اما چرا؟ تمایز این دو با دیگر مناسبت‌ها چیست؟ چرا هیچکدام از اعیاد، روزهای بزرگداشت و سالگردهای وفات و شهادت اهمیت و رونق این دو عید را ندارد؟
تفاوت این دو روز با دیگر مناسبت‌ها در کنشگری همان کسانی است که قرار است آن‌ها را بزرگ بدارند. بزرگ‌داران در ولادت و شهادت و وفات و سالگردهای دیگر نقششان زنده نگه‌داشتن مشارکت در بزرگ‌داشتن ارزش‌ها و اظهار علاقه و احترام به گذشته‌ای است که به آن عشق می‌ورزند و بخشی و از هویتش می‌دانند. در حالیکه مثلا در عید فطر مسلمانان بعد از آنکه موفق شدند قریب به سی روز پی‌درپی در کنار یکدیگر از برخی امور از جمله خوردن و آشامیدن خودداری کنند، یک روز را به اتفاق یکدیگر جشن می‌گیرند.
عید قربان هم اگرچه وجوه تاریخی و نمادین پررنگ‌تر است اما باز نظر مناسکی که قبل از آن توسط مسلمانان به جا آورده می‌شود به عید فطر شباهت دارد چرا که آن نیز پس از ده روز کنش جمعیِ بجا آوردن اعمال حج  جشن گرفته می‌شود.
تمایز عید فطر و عید قربان یا دست کم یکی از تمایزهای این دو روز با دیگر مناسبت‌های مسلمانان فاعلیت و موضوعیت فرد فرد ایشان در هر دو جشن است.  
جالب اینجاست که نماز عید فطر اگرچه ظاهراً در ادبیات دینی واجب نیست اما مسلمانان به آن دل‌بسته‌اند و اغلب در آن شرکت می‌کنند آن‌چنان که  شاید بتوان آن را بزرگ‌ترین و مدنی‌ترین کنش جمعی مسلمانان در جهان قلمداد کرد.

۲۵ خرداد ۱۳۹۷
١ شوال ١٤٣٩

- - -

پی‌نوشت: تلقی ایرانیان از واژه عید کم‌وبیش با عید نوروز - جشن فرارسیدن بهار پس از به پایان رسیدن خزان و زمستان در هم آمیخته است. عید فطر نیز پایان خزان خودخواستۀ خوردن و آشامیدن و ... است و ازین رو به فرارسیدن بهار بی‌شباهت نیست. 

۱۳۹۷ خرداد ۲۴, پنجشنبه

نقد کتاب «از فرانکلین تا لاله‌زار»


زندگی‌نامه همایون صنعتی‌زاده، سیروس علی‌نژاد، از لاله‌زار تا فرانکلین؛ انتشارات ققنوس 1395 



کتاب سوژه‌ای جذاب و بخش‌های خواندنی زیادی دارد. اما افسوس که ویراستاری به کلی غافل مانده است. عجیب اینکه بخش‌هایی  از کتاب خود در باره تاریخچه‌ی فن ویرایش و نقش منحصر به فرد ویراستار حتی گاهی بیشتر از مترجم و مولف در  رونق انتشارات فرانکلین است.

·     گاهی گفتگوها از موضوع اصلی دور و نسبت به آن بی‌ربط می‌شوند اما همچنان در متن کتاب آمده‌اند. بسیاری از آن‌ها احتمالا در ویرایش حذف می‌شوند.
·        سیر پرسش‌هایی که خواننده مطرح می‌کند نظم و ترتیب مشخصی ندارد و گاهی خواننده را سردرگم می‌کند.
·      برخی مطالب که تعدادشان در کتاب چندان کم هم نیست در گفتگوهای مختلف تکرار شده‌اند و کتاب را ملال‌آور کرده‌اند

شناسه‌ی کتاب را که نگاه می‌کنی اسمی از یک شخص حقیقی به عنوان ویراستار نیست که البته خلاف انتظار هم نیست.

ایرادات تایپی و نگارشی هم کم نیست. مثلاً در صفحۀ ۱۳۳ کتاب آمده:


«در قدیم‌الایام یک دهاتی وقتی صبح از جویبار راه می‌افتاد به سمت کرمان، شب خسته و مانده می‌رسید. اما بعد یک چیزی پیدا شد به اسم ماشین. همان شخص این بار یکی دو میلیون پیدا می‌کند، یک وانت می‌خرد و ده دقیقه‌ای می‌رسد کرمان»


در حالی که از جویبار در استان مازندران تا کرمان قریب به ۱۲۰۰ کیلومتر فاصله است و با هواپیما هم ده دقیقه‌ای نمی‌شود این راه را رفت.  احتمالا منظور نویسنده جوپار شهری در ۲۵ کیلومتری جنوب کرمان .است 

با تمام این تواصیف موضوع کتاب هنوز آنقدر جذاب است که بتوان ملال ناشی از فقدان ویراستار را تحمل کرد


۱۳۹۷ خرداد ۲۳, چهارشنبه

در کوره‌راه تجربه

الم نجعل له عینین؟
و لساناً و شفتین؟



   همایون صنعتی‌زاده در طول حیاتش تجربیات زیادی در راه‌اندازی فعالیت‌های گوناگون دارد. گستردگی این فعالیت‌ها از راه‌اندازی انتشارات فرانکلین در تهران و گلاب زهرا در لاله‌زار کرمان و چاپ کتاب‌های درسی در افغانستان و ایران گرفته تا گرداندن پرورشگاه صنعتی در کرمان (یادگار پدربزرگش حاج‌علی‌اکبر)، هر ناظری را به شگفتی می‌اندازد.
صنعتی‌زاده به معنای معمول درس نخوانده و سر دانشگاه رفتن با پدرش درافتاده و دانشگاه را نیمه‌کاره رها کرده و به گفتۀ خودش حتی دبیرستانش را هم به زور رفته است. اما همیشه اهل جستجو، مطالعه بوده و از تجربیاتش بسیار آموخته است. خودش تمایزش با دیگران را در نگاه کردن به جای دیدن تعریف می‌کند.

سه نمونه از این آموخته‌ها که نشان از نبوغ وی در تحلیل و ارزیابی فعالیت‌هایش دارد را در گفتگویی که در «از فرانکلین تا لاله‌زار» منتشر شده چنین ست:

1. تعیین یک محدوده مشخص، تعریف یک فاز آزمایشی و ارزیابی نتایج برای پی بردن به پیچیدگی‌های مسئله پیش از ورود به اصل ماجرا
«قرار شده بود سال مبارزه با بی‌سوادی یونسکو را در ایران بگیرند. گمان ‌می‌کنم سال 63 یا 64 میلادی بود. دولت هویدا تازه سر کار آمده بود. جلسه‌ای گرفته بودند که مقدمات این کار را فراهم کنند. در این جلسه عده‌ای را دعوت کرده بودند. وزیر آموزش و پرورش، رئیس دانشگاه، نخست‌وزیر، ]...[ . آن موقع وزیر هدایتی و جلسه در کاخ والاحضرت اشرف در سعدآباد بود. گفته بودند مبارزه با بی‌سوادی کتاب هم می‌خواهد. پس صنعتی را هم بگویید بیاید تا مسائل مربوط به کتاب را او مطرح کند.
تمام طول جلسه را من نشسته بودم و گوش می‌کردم. در تمام طول جلسه یک کلمه حرف نزدم ]...[. بودجه تصویب کردند. برنامه تصویب کردند. آخر جلسه خانم اشرف رو کرد به من گفت شما حرفی ندارید آقای صنعتی؟ گفتم والّا من اصلاً نمی‌دانم قضیه چیست. یعنی اصلاً نمی‌دانم شما چه کار می‌کنید. گفت یعنی چه نمی‌فهمید. بهش برخورد. گفتم شما که می‌خواهید مردم را باسواد کنید اصلاً تعریفی از سواد دارید؟ مقصود از سواد چیست؟ هدایتی گفت خواندن و نوشتن. گفتم خواندن و نوشتن به کدام زبان؟ گفتم مثلا بندۀ خدا ترک است... خلاصه کاسه‌کوزه‌شان به هم ریخت.
خانم اشرف گفت شما می‌گویید چه کار کنیم؟ گفتم اگر می‌خواهید کاری بکنید مملکت را آشوب نکنید. گوشه‌ای را بگیرید. گوشۀ معین و مشخص را بگیرید، برویم آنجا مردم را باسواد کنیم ببینیم مشکلاتش چیست. یاد بگیریم. بعد که یاد گرفتیم آن وقت تعمیم بدهیم. گفتند تو می‌گویی کجا را انتخاب کنیم. گفتم مثلا قزوین که هم نزدیک است و هم اغلب مشکلاتی که داریم آنجا هم داریم. نصف قزوین ترک‌زبان‌اند و نصف فارس‌زبان. گفتم برویم ببینیم چه کار می‌توانیم بکنیم. بعد گفتند چه کسی کار را اداره کند؟ آقای هدایتی گفت صنعتی‌زاده که این پیشنهاد را می‌دهد خودش اداره کند. نتیجه این شد که من شدم مسئول مبارزه با بی‌سوادی در قزوین.»
«من تقریباً در هرکاری قدم گذاشتم موفق شدم. بجز در مبارزه با بی‌سوادی. البته دیگران تصور دیگری داشتند. اما خودم می‌دانم چه ناکامی‌ای در این کار حاصل شد. تمام امکانات محل را در اختیار من گذاشتند. از ارتش گرفته تا آموزش و پرورش. یک ایستگاه رادیویی یک کلیو واتی هم درست کردم مخصوص مبارزه با بی‌سوادی...»
صنعتی‌زاده دلایل مختلفی را در مورد شکست  پروژه مبارزه با بی‌سوادی بر می‌شمرد. از این جمله می‌توان به آشفته کردن ذهن دربار بخاطر به کار گرفتن روحانی‌های روستا به عنوان تنها باسوادهای ده یا گنگ بودن مفهوم سواد و نسبت نامشخص آن با زندگیِ اجتماع هدف اشاره کرد.
«فایده‌اش چیست؟ بندۀ خدا صبح تا شب در مزرعه‌اش کار کرده و شب آمده سر کلاس ]...[. حالا که یاد گرفت نتیجه‌اش چیست؟ تازه او دو تا بچه دارد که توی کوچه بازی می‌کنند و مدرسه نمی‌روند. خب این چه کاری‌است که گنده‌ها را بیاوری سر کلاس ولی بچه‌ها بی‌سواد باشند؟! راه معقول این بود که ما بچه‌ها را ببریم سر کلاس تا بعد از بیست سی سال دیگر بی‌سواد نداشته باشیم.
اما مسئله اساسی‌تر است. حالا آمدیم همۀ این‌ها خواندن و نوشتن یاد گرفتند. خواندن و نوشتن را می‌خواهی به صورت مدال روی سینه‌ات بزنی یا می‌خواهی کاربرد داشته باشد؟! اصلاً سواد چیست؟! ]...[ در همین تهران یادم هست یادم هست دخترهای قالیباف همه می‌توانستند نقشۀ قالی را بخوانند. یعنی دختر قالیباف از روی صدای دیگری می‌فهمد که حالا باید چه رنگی بزند. چندتا رنگ دارد و ... . این یک جور سواد است. اگر می‌خواهی سواد یاد بدهی، خواندن می‌خواهی یاد بدهی یا نوشتن؟ کدام اول؟ کدام دوم؟ از کدام راه می‌خواهی بروی؟ هیچ کس این سوالات را نمی‌توانست جواب دهد.»
«مبارزه با بی‌سوادی مثل آن است که در خواب دارید با دیوی می‌جنگید. مشت می‌زنید. لگد می‌زنید. اما لگدها و مشت‌های شما کارگر نیست. الان کلاس‌های مبارزه با بی‌سوادی تشکیل می‌شود و مدام برای معلم‌ها مزایا قائل می‌شوند اما فایده‌اش چیست؟! اولاً کسی خواندن و نوشتن یاد نمی‌گیرد. حالا گیرم یاد بگیرند. اگر یاد بگیرند فقط برای این است که تصدیق کلاس شش بگیرند. تصدیق که بگیرند می‌خواهند دیپلم بگیرند. بعدی می‌خواهند به دانشگاه بروند. می‌خواهند مدرک بگیرند. آن‌وقت پست بگیرند. آن‌وقت بنشینند و هر کس آمد ازش چیزی بگیرند!»

2.    تعیین شاخص‌های قابل اندازه‌گیری برای ارزیابی و داوری در باب موفقیت یا شکست پروژه (در مورد برنامه‌های اجتماعی این ضرورت بیشتر است)
صنعتی‌زاده نتیجه پروژه مباررزه با بی‌سوادی در قزوین را صفر می‌داند.
«همۀ این کارها را کردم. خیلی هم خرج کار شد. اما نتیجه صفر. برای اینکه یارو خواندن و نوشتن یاد گرفت. امضایش را هم یاد گرفت. اما بعد یادش رفت. استفاده‌ای ازش نکرد. اواخر کار که من این‌ها را باسواد کرده بودم یکی از کارهایم این شده بود که روزها بروم اداره پست. می‌پرسیدم تعداد نامه‌هایی از قزوین می‌رود بیرون نسبت به دو سه سال پیش اضافه شده است یا نه؟ می‌گفتند نه. می‌رفتم کتاب‌فروشی. می‌پرسیدم فروش کتاب بالا رفته یا نه؟ می‌گفتند نه.»البته ذینفع‌‎ بودن صنعتی‌زاده در پروژه باسواد کردن مردم عنوان یک ناشر یا متولی صنعت نشر را نیز نباید در این هوشمندی از نظر دور داشت.
«من به این نتیجه رسیده بودم که برای اینکه تیراژ کتاب بالا برود باید سواد مردم زیاد شوم. فکر می‌‎کردم سطح سواد مردم بالا برود تیراژ کتاب هم بالا می‌رود. اما دیدم اصلاً فایده‌ای ندارد.»

3. ضرورت اتخاذ موثرترین استراتژی، توجه به محدودیت منابع و انتخاب کم‌هزینه‌ترین مسیر مداخله
صنعتی‌زاده می‌گوید بعد از آن هم این مسئله سواد و بی‌سوادی هیچ گاه رهایش نکرد.
«]بعد از آن کار[ به دو سه نتیجه رسیدم. جزوه‌ای هم در این باره نوشتم. ]...[ چند دفعه جزوه را برداشتم رفتم نزد آقای محسن قرائتی رئیس مبارزه با بی‌سوادی. ساعت‌ها پشت در آقا نشستم تا بالاخره آقا را زیارت کردم. بعد سعی کردم متقاعدشان کنم که اگر می‌خواهی آدم‌ها به موجودات باشعور بدل شوند، این یک تربیت خاصی دارد و این تربیت را هیچ کسی نمی‌تواند به او بدهد مگر مادرش. بنابراین پول و انرژی را بی‌خودی مصرف نکنید. تمام پول و انرژی را صرف مادرها کنید. آن‌هایی که می‌خواهند مادر شوند. اگر ما بیاییم در عرض بیست سی سال آینده منابع اصلی آموزش و پرورش را متوجه تربیت دخترهای دم بخت و همه حواسمان را متوجه این کنیم که این دختران را کنجکاو نسبت به هستی بار بیاوریم، یک نوع آدم بیدار شده از خواب که می‌فهمد دنیا فقط خورد و خوراک و عمل جنسی و این‌ها نیست، چیزهای دیگری هم هست، حالی‌اش کنیم که حیا خودش و بچه‌اش قطع نمی‌شود – آدم باید این شعور را پیدا کند که حیاتش جاودان است، به صورت نسل‌ها – چند دهه بعد، چه‌می‌دانم شاید صد سال بعد شاید ما صاحب یک جامعه بامعرفت شویم. البته این‌ها را به همان نسل اول نمی‌شود حالی کرد. این جریانی است که وقتی شروع شود خودش را اصلاح خواهد کرد.»
«راه عملی دیگری به ذهن نمی‌رسد. هیچ راه دیگری وجود ندارد. موجودیت قومی ما در خطر است.»
-        اینکه می‌گویی باید دخترها را تربیت کرد لابد مقصودت این است که باید پسرها را هم تربیت کرد. چون نمی‌شود که ...
«نه باید اصلاحت کنم. تعمد دارم اصلاحت کنم. من هدفم متوجه کسانی است که قرار است مادر شوند.» 
-        اگر پدرها حالی‌شان نباشد چه؟
«مهم نیست. ببین به یک شرایطی می‌رسی که باید قاطع باشی و یک جور بی‌رحمی داشته باشی. چاره‌ای نداری. مثلا من دو جور گل کاشته‌ام. یکی گل‌هایی که قطره‌قطره آبشان می‌دهم، یکی گل‌هایی که به سیستم قدیم آبشان می‌دهم. باغمان که کارش تمام است. قناتم که خشک شده. گل‌هایی که آبیاری غرقابی می‌خواهد را مجبورم فدا کنم. گل است.  به دست خودم کاشتم. خیلی هم از آن یکی بهتر است. اما در هفته فرض کن پنجاه لیتر آب می‌خواهد. آن یکی چهار لیتر. دلم به می‌شکند بخواهم آن یکی را از بین ببرم. وجودم به هم می‌ریزد. اما مجبورم فدایش کنم.
ما وسیله نداریم. آدم نداریم. پول نداریم. وقت نداریم. آن چه داریم مجبوریم رویش نیرو بگذاریم. برویم دخترهای هفده هجده ساله‌ای که قرار است عروسی کنند، آن‌ها را راهنمایی کنیم. این‌ها را تربیت کنیم. بلکه نسل‌های آینده خیلی در گرداب خطرناکی نیفتند. اینجوری رشتۀ قومی پاره خواهد شد. توی تاریخ اقوام بسیاری از بین رفته‌اند. خزر اسم قومی بوده که هیچ چیزش باقی نیست. فقط اسم دریای خزر مانده. از آشور چیزی نمانده. کارتاژ دیگر نیست. ایرانی هم نسلش برخواهد افتاد. این دولت‌های قدرتمند دنیا تمام علاقه‌شان این است که کشورهای نسبتاً بزرگ هرچه ممکن است کوچک شوند. روسیه را دیدی چه کارش کردند. یوگوسلاوی را دیدید ... »

   از گفتگوی سیروس علی‌نژاد با همایون صنعتی‌زاده، از لاله‌زار تا فرانکلین؛ انتشارات ققنوس 1395 

- - -

گلستان‌های هل‌کار؛ متعلق به شرکت گلاب زهرا و بنیاد خیریه صنعتی 

۱۳۹۷ خرداد ۱۸, جمعه

خمیر ناپیدا


همایون صنعتی‌زاده ۱۳۸۸ - ۱۳۰۴

    قضیه از سر اتومبیل خراب شد. در قدیم‌الایام یک دهاتی وقتی صبح از جوپار راه می‌افتاد به سمت کرمان، شب خسته و مانده می‌رسید. اما بعد یک چیزی پیدا شد به اسم ماشین. همان شخص این بار یکی دو میلیون پیدا می‌کند، یک وانت می‌خرد و ده دقیقه‌ای می‌رسد کرمان. شما دیگر مواظب نیستید که در ذهن این آدم چه اتفاقی می‌افتد. خیال می‌کند خودش عوض شده. این تصور و توهم برایش ایجاد می‌شود که اگر من همان آدم ضعیف و ناتوانی هستم که این راه را در هفت هشت ساعت می‌آمده و امروز در هشت دقیقه می‌آیم، پس من یک چیزی هستم فوق‌العاده. این مسئله البته عوارض جانبی هم دارد. با خودش فکر می‌کند وقتی آن راه را می‌شود به این سادگی آمد، پس کارهای دیگر راه هم می‌شود به سادگی انجام داد. اگر می‌رود شهرداری جواز می‌خواهد فلانکار را بکند با خودش می‌گوید چرا باید خودم را معطل این کارها بکنم این ۲۰۰ هزار تومان را می‌گذارم توی کشوی میزش، همین حالا جوازم را می‌گیرم و می‌روم.

شما خیال می‌کنید یک ماشین دارید که صرفاَ با آن می‌روید و می‌آیید در حالیکه روی همه چیز تاثیر می‌گذارد. طرز فکر شما را عوض می‌کند. حالا با آدمی طرف هستید که از بیخ تصور غلطی از خودش دارد. خودش را صاحب نیرویی می‌داند که آن نیرو واقعیت ندارد. اما او مدام سعی می‌کند این نیروی غیر واقعی را به همه جا تعمیم دهد.

·        از گفتگوی سیروس علی‌نژاد با همایون صنعتی‌زاده، از لاله‌زار تا فرانکلین؛ انتشارات ققنوس 1395

۱۳۹۷ خرداد ۱۵, سه‌شنبه

شمع خاموش


حاج علی‌اکبر صنعتی‌زاده معروف به حاج‌علی‌اکبر کَر متوفی 1318


سال 1335 یا 1336 آمده بودم کرمان. رفته بودم پیش دوستی از همکلاسی‌ها. خیلی‌ها را دعوت کرده بود. یک پیرمردی هم بود که از من پرس‌وجو کرد که از کدام صنعتی‌ها هستی. وقتی فهمید نوۀ حاج‌اکبرم، دست انداخت گردنم و گریه کرد. گفت اسم من ممد است، فامیلم شماعی. شمع درست می‌کردم اما کسی نمی‌خرید. من لاابالی بودم، چاقوکش بودم. یک وقتی یک کسی پولی به من داد که حاج‌اکبر را با چاقو در بازار بزنم. یکی دو روز او را زیر نظر گرفتم، دیدم در کاروانسرای هندی‌ها کار می‌کند. همه‌ی تجار هندی در آن‌جا بودند. پدربزرگ من خیلی مورد اعتماد آن‌ها بود. گفت پدربزرگ تو آمد رفت دکان نانوایی نان گرفت و بعد رفت در دکان بقالی یک کاسه ماست گرفت و خیلی هم لباس شیکی پوشیده بود. من برای اینکه دعوا را شروع کنم یک مقدار جوهر قرمز ریختم توی صورت و لباسش. جوهر رفت توی چشمش و خورد زمین. ماست ریخت. همانطور که روی زمین بود دستمالی از جیبش درآورد و چشمانش را پاک کرد و کاسه‌‎اش را برداشت و هیچ نگفت. آنقدر هم آرام رفت که من مانده بودم با این آدم چه کار کنم.

یک شب که در خانه نشسته بود دیدم در می‌زنند. رفتم دم در، دیدم حاج‌اکبر است. گفت می‌توانم حدس بزنم برای چه با من آن‌کار را کردی. این دو سه روزه تحقیق کردم که چه تو انجام این کار را قبول کردی. فهمیدم کار و بارت خراب است و پول نداری. دیدم شمع‌هات فروش نمی‌رود چون بو می‌دهد. این دو سه روزه روی شمع‌های تو کار کردم. راهش را پیدا کرده‌ام چه جوری شمع درست کنی که بو ندهد. می‌خواهی یادت بدهم؟... خلاصه یادش داده‌ بود و کار و بارش گرفته بود. یعنی یک برخورد غیرعادی با همه‌چیز و همه‌کس داشت.

·        از گفتگوی سیروس علی‌نژاد با همایون صنعتی‌زاده، از لاله‌زار تا فرانکلین؛ انتشارات ققنوس 1395




۱۳۹۷ خرداد ۱۱, جمعه

مراجعان هم‌زمان و دشواری رستوران‌داری در ماه رمضان





دشواری اصلی رستوران‌داری برآمدن از پس تعهد در زمان اندک است. مشتری گزینۀ مورد نظرش را انتخاب می‌کند و هر اتفاقی بیفتد شما چند دقیقه بیشتر فرصت ندارید تا سفارش را ضمن حفظ کیفیت تحویل دهید.
رستوران‌دار فضا را در 24 ساعت شبانه‌روز در اختیار دارد و بابت آن پول می‌دهد اما در شبانه‌روز تقریبا دو نوبت بیشتر فرصت درآمدزایی ندارد (ناهار و شام). اگر مشتری‌ها همزمان مراجعه کنند کار رستوران‌دار سخت می‌شود. فضای رستوران محدود است و تامین نیروی انسانی لازم برای خدمت رسانی به مراجعه ناگهانی مشتری‌ها امکان‌پذیر نیست. مراجعین وقتی ببینند برایشان جا نیست یا کیفیت خدمت‌رسانی رستوران در شلوغی افت کرده راهشان را کج می‌کنند و می‌روند. هزینه‌کردن برای افزایش فضا و نیروی انسانی وقتی می‌دانیم تقاضا دوامی ندارد و ساعتی دیگر می‌خوابد چندان اقتصادی به نظر نمی‌رسد. نیروی انسانی و فضا در زمان بیکاری به هزینه سربار تبدیل می‌شود.
رستوران‌دار ترجیح می‌دهد از مراجعه‌ی ناگهانی در امان باشد و همان تعداد مشتری را در بازه‌ی زمانی طولانی‌تری بپذیرد. در این راستا حتی می‌تواند در راستای تشویق مشتری‎‌ها به مراجعه در ساعت‌های خلوت‌تر و تعدیل هزینه‌های سربار از تخفیف‌های ویژه مراجعه بین ساعت 4 تا 7 استفاده کند.

حال تصور کنید رستوران‌دار در فصل‌های گرم سال که روز بلند و شب کوتاه است در ساعات روز از کسب‌وکار محروم کنیم و تنها چندساعت از شب را برای درآمدزایی در اختیار بگذاریم در حالیکه هزینه‌های ثابتش مثل اجاره و نیروی انسانی سرجای خود هستند. در چنین شرایطی فرصت بالقوه درآمدزایی رستوران‌دار از 12 ساعت (از 12 ظهر تا 12 شب)، عملاً به 3 یا نهایتاً 4 ساعت تبدیل می‌شود و درآمد رستوران‌دار در بهترین حالت یک‌سوم می‌شود (آنچه در عمل اتفاق می‌افتد ظاهراً خیلی کمتر از این حرف‌هاست). ساعت‌ کار کم است و مراجعه ناگهانی نیز بخاطر محدودیت فضا و نیروی انسانی جبران معافات نمی‌کند. رستوران‌دار اگر زرنگ باشد باید در ماه‌های دیگر آنقدر خوب کار کند تا بتواند ضرر این ماه را جبران کند.
یک نمونۀ خوب برای درک این دشواری، وضعیت طباخی‌های تهران در دقایق مانده به اذان صبح در ماه رمضان است. رستوران‌دار در دقایق مانده به اذان صبح به قدری سرش شلوغ می‌شد که بجای آنکه از ازدیاد مشتری‌ها خوشحال شود بخاطر اینکه دو دست بیشتر ندارد مورد تحقیر و توهین مشتریان قرار می‌گرفت و حاضر میشد به خاطر تنش بالای دقایق پیش از اذان صبح عطای مشتری بیشتر را به لقایش ببخشد. الان دو سال است طباخی‌های تهران از بیست دقیقه قبل از اذان صبح در مغازه را می‌بندند و معلوم نیست چه داغ و درفشی دیده‌اند که مطلقاً کسی را راه نمی‌دهند.

حال فرض کنید این روند برعکس باشد. رستوران‌دار بتواند در ماه رمضان، همچنان که در ساعات روز میزبان مسافر و روزه‌خوار و ناروزه‌دار و همه باشد، از موقعیت ویژه پذیرایی روزه‌داران در ساعت افطار - ساعتی که می‌داند در کشورهای مسلمان حتماً در آن تعداد قابل توجهی مراجعه دارد و امکان تدارک دیدن برایش دارد - نیز برخوردار باشد. در این صورت رستوران‌دار ماه رمضان را به چشم یک فرصت اقتصادی نگاه می‌کند و هر سال بهتر از پارسال برایش برنامه‌ریزی می‌کند. چه کسی از آنچه در زندگی‌اش رونق ایجاد کند بدش می‌آید؟!
محرومیت از کسب و کار در ساعات روز، ماه ضیافت الهی را در چشم رستوران‌دار به ماه خسارت و سختی بدل می‌کند. در حالیکه رستوران‌دار می‌تواند از فرارسیدن آن و رونقی که در کسب‌وکارش ایجاد می‌کند کاملاً خوشحال می‌شود. اگر خودش روزه‌دار است ازین که با زبانِ روزه دیگران را اطعام می‌کند به خودش ببالد و از عبارات محبت‌آمیز مشتریانش انرژی بگیرد. این تجربه‌ برای بسیاری از رستوران‌داران مسلمان در نقاط مختلف دنیا، به هیچ رو تجربه‌ای غریب و دست‌نیافتنی نیست.

دو سه سالی است که انگار هر که مسئولیت دارد متوجه شده محرومیت از کسب‌وکار در طول روز کارد را به استخوان رستوران‌دار می‌رساند و ظاهراً به ایشان اجازه داده در ساعات روز به مشتریان‌شان غذای سرد بیرون‌بر بفروشند. این سیاست اگرچه بخاطر انتخاب بد در مقابل بدتر، نشان از عقلانیتی حداقلی دارد اما چشمش را به موقعیت بزرگ‌تری که ایشان سلب می‌کند و از آن مهم‌تر به ظلمی که در حق ناروزه‌داران و به بیان کلی در حق سرمایه اجتماعی ماه رمضان می‌کند بسته است.   
سیاستگذار اگر می‌خواهد رستوران‌داران را در ارائه خدمات بهتر به روزه‌داران حمایت کند می‌تواند بجای محرومیت از کسب و کار در ساعات روز به ایشان اجازه دهد در خیابان میز و صندلی بگذارند و فضایشان را برای پذیرایی بهتر از مراجعان هم‌زمان  گسترش دهند.

حیف از سرمایه‌ایست که در طول تاریخ مردمان را از هزار تیره و قبیله با یکدیگر در آمیخته و هم آهنگ کرده است.