۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

The Same Moon

dedicated to hossein







سلام بر تو ای پیامبر
   سلام و برکات خدا بر تو باد

سلام بر ما
   و بر
تمام بندگان خوب خدا

سلام و رحمت و برکات خداوند بر شما


۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

سررشته امور


dedicated to me

 






باورش سخت است که انسان سوای دوره جوانی این‌قدر به اولویت‌بندی کار‌هایش در زندگی و تعیین برنامه‌ای برای تقسیم وقت و انرژی‌اش نیاز داشته باشد.  چنانچه در برهه‌ای خاص از زندگی به چنین نگرشی نرسید تمرکزتان از دست خواهد رفت و توازن زندگی بهم خواهد خورد.

هاروکی موراکامی، از دو که حرف می­زنم از چه حرف می­زنم،
 نشر چشمه 1388، ص49

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

لطمه روحی




dedicated to mn




باید توجه داشت که نقد یا کج‌فهمی عملی سرگرم‌کننده نیست بلکه تجربه‌ای دردناک است که تا عمق جان آدمی اثر می‌گذارد. ولی هرچه پیر‌تر می‌شوم بیشتر ایمان می‌آورم که چنین درد و آسیبی، جزء حیاتی زندگی انسان است. فکرش را که بکنید متوجه خواهید شد که افراد صرفاً بخاطر تفاوت‌هایشان می‌توانند شخصیتی مستقل از خود ارائه دهند. {...}

لطمۀ روحی تاوانی است که هرشخص باید برای استقلال خود بپردازد.






هاروکی موراکامی، از دو که حرف می­زنم از چه حرف می­زنم،
نشر چشمه 1388، ص32




۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

ما خودمانیم ...


If you want to be respected by others the great thing is to respect yourself. Only by that, only by self-respect will you compel others to respect you



Feyodor Dostoevski +

 





مقصر اصلی؟!






   ما‌‌ همان آدمیم، چه وقتی با نگاهی برآمده از دریچۀ یک سنتِ مذهبی به مسئله نگاه می‌کنیم و چه وقتی از دل جهان‌بینی‌های دیگر با مسائل مواجه می‌شویم.  ما در همۀ این وضعیت‌ها یک روحیه را صرفاً به اشکال گوناگون بازتولید کنیم، اما می خواهیم تقصیر را در نهایت گردن خروجی کارخانه بیاندازیم نه نیروهای مولدی که احتمالاً در تمامی این تولیدات مشترکند.  
    اگر ادیان را فاقد منشأی فرازمینی و از بیخ ساخته و پرداختۀ بشر بدانیم، این مدعا را راحت‌تر خواهیم پذیرفت و دیگر دلیلی ندارد که همۀ کاسه کوزه‌ها صرفاً سر یکی از این پدیده‌های برساخته خراب کنیم.


۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

ورود به جهان خاکستری




Dedicated to Mohammad





من آدم سخت­گیری بودم، مغرور و یک­دنده.. غرورم ترک خورد، از پشت ترک ها  نور  به چشمم زد. پوست انداختم.
نگاهم تغییر کرد. چشمانم باز شد. چیزهایی فهمیدم که قبلاً نمی­فهمیدم. این تجربه آنقدر برایم عظیم بود که احساس ­می­کنم حتی ژن­هایم دستخوشِ تغییر شده­اند! کاش این تلاطم را همان موقع هرچند ناقص - روی کاغذ ریخته بودم -  افکار و احوال آدم همیشه روشن و شفاف در ذهنش باقی نمی­مانند.
چند روز پیش موقع گپ­وگفت با دوستی، یاد احوالاتِ خودم افتادم -  نمی­دانم این تکرار نشانۀ خوبی­است یا بد. خبر از بهبود احوال آدم­ها می­دهد، یا نشانۀ نوعی درجا زدنِ دسته­جمعی است؟!  
ما تصورمان از خوب و بد، درست و غلط،، بکن و نکن، ... چندان کارا و محرّک نیست. از آن مهم­تر، پایبندی به یک نظام ارزشی، فی نفسه، انگیزه­ای برای ادامۀ حیات نیست. آدم را پیش نمی­برد. ایستا و رخوت­آور است. از آن اغواکننده­تر، کوتاه ­نیامدن از این نظام بیرونی و برساخته است.
کیست که نداند این­ها همگی مواضعِ ترس است...
نمی­توان توی دریا شیرجه زد ولی خیس نشد. نمی­توان بنایی افراشت و در همان حال دست­ها را هم تمیز نگه­ داشت.  باید پولی داشته باشیم، که بخواهیم خمسش را بدهیم. میل به زندگی باید وجود داشته باشد (آرزویی داشته باشیم /  میلمان به چیزی بکشد) که بعد بخواهیم آن را مهار کنیم. باید راهی را برویم، که مواظب باشیم بیراهه نرویم. در حالت ایستا و مرده نمی­توان به این ارزش­ها و ارزش­گذارای­ها فکر کرد. افلیج هر قدمی که بردارد موجب تشویق و حیرت است، نه خدای نکرده چشم غرّه و تضعیف و جسارت!
من وقتی متوجه ناکارآمدی این نوع نگرش در خودم شدم، چنان که سکۀ رایج روزگار بود (و هنوز هم شاید هست)، دینداری­ام را مقصر دیدم: نگاهی که مستقل از ما و واقعیت پیرامون ما خوب و بد می سازد، و ما مدام به عنوان یک منبع بیرونی به آن رجوع می­کنیم.  اما بعد فهمیدم مسئله چندان هم ربطی به دین و مذهب ندارد[i]  ، برعکس، تازه داشت جنبۀ پرمدارا و ترمیم­گرش آشکار شد.[ii]  
برای من گذار از دوره کودکی­ونوجوانی به جوانی باطمأنینه و طولانی طی شد.  زمانِ درازی صرف شد تا سرانجام توانستم گوهر گران­بهایش را از آن بیرون بکشم و به حضور در جهان خاکستری رضایت دهم.

[iii]




هرکسی در گرو دستآورد خویش است
غیر از اصحاب یمین
که در باغ­ها می­پرسند

 از احوال مجرمین

که چه چیز شما را در آتش افکند؟

...
سوره مدثر

از علی بن ابی طالب که خدای ازو خشنود باد، روایت کرده­اند که اصحاب الیمین را به کودکان تفسیر کرده است، زیرا آنان کاری نکرده­اند که در گرو آن باشند.







زمخشری(467-538 ه.ق)، الکشاف، ترجمه م انصاری، ققنوس، ص804
[iv]
[v]




[ii]  پست های بعدی






[iv] زمخشری در ادامه آورده است:
   تفسیر اصحاب الیمین به کودکان برخی از این برداشت­ها (برداشت­های نقل شده در کتاب) را تقویت می­کند، زیرا از آن­روی از آنان پرسش می­کنند که کودک بوده­اند و دلیل ورود به دوزخ را نمی­دانند.






تفسیر کشّاف، صفحه 804

[v]   علامه طباطبایی البته چندان با این تفسیر موافق نیست:

از مفسرین حكایت شده كه بعضى از آنان اصحاب یمین را به ملائكه، و بعضى دیگر به کودکان، و بعضى دیگر به كسانى كه در روز میثاق در سمت راست آدم بودند، و بعضى دیگر به كسانى كه قرآن درباره آنان فرموده: (الذین سبقت لهم منا الحسنى - كسانى كه از طرف ما برایشان سرنوشت خوب نوشته شده) تفسیر كرده اند. ولى همه اینها وجوهى ضعیف است كه ضعفش بر كسى پوشیده نیست.

تفسیر المیزان، ذیل همین آیات سوره مدثر

این مدت تفسیرهای زیادی را دست گرفتم و از هرکدام مختصری خواندم: تلاش­هایی برای احاطه بر کتاب و کشف معنا و محتوای آن - گاهی هم حبس کلام در معانی آنان ...
اما در این میان با نمونه­های تفسیری­ای که با آیات، مثل موضوع انشا برخورد کرده­اند (نه آنکه اهمیت برخورد روشمند با متن را منکر شوم)، بیشتر ارتباط برقرار کرده­ام. یک نمونه خواندنی از این مواجهۀ انشاگونه با آیات را می توان در خطبه 223 نهج البلاغه در بابِ  مهربانی با خود  مشاهده کرد. خطبه­ای ذیل این آیه:


ای انسان! چه چیز تو را بر پروردگار کریمت غرّه کرد؟!

{و از کلمات اوست} كه هنگام تلاوت يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ مَا غَرَّ‌كَ بِرَ‌بِّكَ الْكَرِ‌يمِ  برگفت - انسان- از هر سوالى دليلش بى پاتراست، و از هر فريب خورده عذرش ناپذيراتر. چون به شناخت خود نادان است خود را پسندد. و بر خود نازان است.
 اى انسان! تو را بر گناه چه چير كرده است؟ و بر پروردگارت چنين دلير؟ چرا به كشتن خود ناپژمانى، مگر دردت را درمان نيست، و يا بيداريت از اين خواب گران نيست؟ تو كه بر ديگرى مهربانى چرا در كار خود وا ميمانى؟ بسا كه يكى را در تابش آفتاب بينى و او را به سايه آرى، يا بر گرفتارى كه بيمارى وى را گداخته از روى رحمت اشك بارى! پس چه چیز تو را بر درد خود شكيبا نمود، و در مصيبتت توانايى بخشود، و در گريستن بر نفس خويش كه نزد تو گرانبهاترين جانهاست، به شكيبايى امر فرمود؟ و چگونه بيم كيفرى بيدارت نمى سازد كه شبانگاه بر تو بتازد. حالى كه با نافرمانى خدا خود را- تباه ساخته اى- و در پنجه قهرش انداخته.
پس سستى دل را با پايدارى درمان كن، و خواب غفلت ديده ات را به بيدارى. و طاعت خدا را بپذير و به ياد او انس گير. و به خاطر آر آنگاه كه تو روى از او گردانده اى او روى به تو گرداند و تو را به خواستن بخشايش از خود مى خواند و- جامه- كرم خويش بر تو مى پوشاند، و تو از او رويگردانى و ديگرى را خواهان.
پس چه نيرومند است و بزرگوار، و چه ناتوانى تو و بيمقدار، و چه گستاخ در نافرمانى پروردگار. در سايه پوشش او مى آرامى، و در پهنه بخشايش او مى خرامى، نه بخشش خويش را از تو بريده، و نه پرده خود را بر تو دريده، بلكه چشم به هم زدنى بى احسان او به سر نبرده اى، در نعمتى كه بر تو تازه گردانيده، يا گناهى كه بر تو پوشانيده، يا از بلاييت رهانيده.- با نافرمانى اين چنين به نعمتش اندرى- پس چه گمان بدو برى، اگر وى را فرمان برى؟ به خدا اگر اين رفتار ميان دو كس بود كه در قوت برابر بودند، و در قدرت همبر- و تو يك تن از آن دو بودى-، نخست خود را محكوم مى نمودى كه رفتارت نكوهيده است و كردارت ناپسنديده.
سخن به راست بگويم، دنيا تو را فريفته نساخته، كه تو خود فريفته دنيايى و بدان پرداخته. آنچه را مايه عبرت است برايت آشكار داشت، و ميان تو و ديگرى فرقى نگذاشت. او با دردها كه به جسم تو مى گمارد، و با كاهشى كه در نيرويت پديد مى آرد، راستگوتر از آن است كه با تو دروغ گويد و وفادارتر از آنكه با تو راه خيانت پويد، و بسا نصيحتگويى از سوى دنيا كه وى را متهم داشتى و راستگويى كه گفته او را دروغ پنداشتى. اگر در پى شناخت او باشى در خانه هاى ويران، و سرزمينهاى خالى از مردمان، اندرزهايى چنان نيكو فراياد تو آرد، و نمونه هايى براى گرفتن پند پيش چشمت دارد، كه او را همانند دوستى يابى مهربان، و از بدبختى و تباهى ات نگران، و دنيا خانه اى است خوب براى كسى كه آن را چون خانه نپذيرد، و محلى است نيكو براى آن كه آن را وطن خويش نگيرد، و همانا فردا خوشبختان دنيا آنانند كه امروز از آن گريزانند.
آن گاه كه زمين لرزيدن گيرد- و صرصر مرگ وزيدن-، و رستاخيز روى آرد، با همه هراس كه دارد، و به هر كيش پيروانش پيوندند و به هر پرستنده پرستندگانش و به هر مهتر فرمانبرانش. پس ديده اى در فضا گشاده و گامى آهسته در زمين نهاده نماند، جز كه در ترازوى داد و محكمه عدالت بنياد حق تعالى جزايى را كه درخور است ستاند. پس بسا حجت كه آن روز باطل و ناپسنديده باشد، و دستاويزهاى عذر كه بريده.
پس در كار خويش بكوش، تا عذرى آورى كه پايدار باشد، و حجتى كه استوار. و آن را بگير كه براى تو مى ماند- و آن نيكويى كردار است- از آنچه براى آن نخواهى ماند- كه جهان ناپايدار است- و سفر خود را آماده باش و به برق نجات ديده گشاده و بارگى جد و جهد را بار برنهاده.


نهج البلاغه، خطبه 223 (214)، ترجمۀ سید جعفر شهیدی

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

به طریق ترجمانی

حتماٌ شنیده اید که می گویند وقتی سیاست به پایان می رسد، جنگ آغاز می شود. می توان این تعبیر را به نحو دیگری نیز بیان کرد؛ وقتی گفت و گو به پایان می رسد، خشونت آغاز می شود.
انسان ها معمولاٌ سه نوع کنش از خود بروز می دهند؛ نخست، کنشی است که انسان در ارتباط با طبیعت از خود بروز می دهد. انسان، با طبیعت برخوردی استخدامی و استثماری دارد. طبیعت بی‌جان چون موم در دست انسان قرار دارد و انسان با خرد ابزاری خود هر نوع تصرفی در آن می کند. به خصوص انسان مدرن که به سوژه بدل شده است، طبیعت را چون ابژه‌ای در معرض هر نوع دخل و تصرف قرار می دهد. در اینجا طبعیت بی جان در مقابل انسان کاری از دستش بر نمی آید، یعنی عکس العملی نشان نمی دهد و فعل پذیر است. لذا بین انسان و طبیعت، رابطه کنش گر و کنش پذیر شکل می گیرد. از این جهت فصل ممیزه انسان با بقیه موجودات، ابزار سازی است. یعنی انسان ابزار ساز با استفاده از خرد ابزاری، می تواند طبیعت را به استخدام خود در آورد.
اما رابطه‌ای که بین انسان‌ها با یکدیگر وجود دارد کدام‌ها هستند؟ انسان در رابطه با انسان های دیگر دو نوع کنش بروز می‌دهد. ۱٫ کنش معطوف به موفقیت؛ ۲٫ کنش معطوف به مفاهمه؛ در کنش معطوف به موفقیت، ارتباط انسان ها با یکدیگر ارتباط راهبردی است، به این معنی که وقتی کنشی انجام می شود واکنشی در پی دارد. در این‌جا طرف مقابل، کنش پذیر نیست بلکه واکنش گر است. برای فهم این نوع رابطه، در ساه ترین حالت بازی بیس بال را در نظر بگیرید. در این بازی هر دو طرف به موفقیت می اندیشند و به همین دلیل، حرکت بعدی طرف مقابل را محاسبه می کنند. البته می توان حالت های پیچیده تری مانند بازی شطرنج را مثال زد یا بنگاه اقتصادی در بازار یا دولت ها در عرصه جهانی. همه این ارتباطات، معطوف به هدف هستند.
اما نوع دیگری از رابطه بین انسان ها برقرار است و آن کنش معطوف به ارتباط و تفاهم است. مانند رابطه دو نفر که می خواهند با یکدیگر ازدواج کنند. عشق نیز رابطه‌ای تفاهمی است. هابرماس معتقد است که چون قدما انسان را حیوان ناطق خوانده اند، کنش ارتباطی ذروه ی (بهترین میوه)، کنش انسانی است. زیرا در کنش ارتباطی، گفتگو میسر می شود و همین جاست که سپهر همگانی شکل می گیرد. اما اگر انسان ها نسبت به یکدیگر جهل داشته باشند و نتوانند یکدیگر را فهم کنند، به مصداق “”الناس اعداء ما جهلوا” (انسان ها دشمن چیزهای ناشناخته هستند) تبدیل می‌شوند و طبیعتاً نتیجه این عدم ارتباط، خشونت خواهد بود. لذا می‌توان گفت که بنیاد خشونت، جهل ناشی از عدم ارتباط است.
در ادیان ابراهیمی داستانی درباره شهر بابل وجود دارد که خداوند به مردم شهر به خاطر فسادهایشان غضب کرد و در نتیجه آن، صبح شد در حالیکه مردمان شهر، دیگر زبان یکدیگر را نمی فهمیدند. بعد از مدتی همگی به جان یکدیگر افتادند و در آنجا شرایط طبیعی (state of nature) حاکم شد و به قول هابز، انسان شد گرگ انسان. حتی به قول قرآن، زن حرف همسرش را نمی فهمید. معنی سریانی هاروت و ماروت هم که در قرآن آمده ست، سلطه و خشونت است. گویی شرایط لاقیاس پیش آمده است و زیست جهان هر فرد با زیست جهان دیگری تفاوت ماهوی پیدا کرده است.
اما بحث اصلی نگارنده این است که در کنش راهبردی دوم که معطوف به موفقیت است، اگر پشتوانه مفاهمه در ارتباط وجود نداشته باشد، رابطه به سمت ارتباط معطوف به استثمار و استخدام میل خواهد کرد. یعنی پایه ی ارتباط معطوف به موفقیت، ارتباط معطوف به مفاهمه است. در صورتی که بین انسان‌ها رابطه معطوف به استثمار و استخدام شکل بگیرد، دیگر انسان، انسان نیست و به شیء تغییر شکل می‌دهد. در این حالت فقط کنشگرانسان محسوب می‌شود و دیگران را شیء و از جنس طبیعی و ناطور می داند. در این‌جا کنشگر، با خرد ابزاری به سراغ مردم می رود و همان برخوردی را که با معدن می‌تواند بکند با انسان نیز مرتکب می‌شود. لذا طبیعی است که در نتیجه این نوع رابطه، فجایعی چون داخائو، آشوویتس، کلکسیون جمجمه های مردم خمرهای سرخ، بمب گذاری در مراسم عزاداری، قتل‌های زنجیره‌ای یا بمباران اتمی هیروشیما رخ می دهد. به قول معروف در این شرایط، حرف عقل جز از دهن توپ کروپ بیرون نمی آید.
حال چه باید کرد که دیگر شاهد این فجایع نباشیم؟ طبیعی است که باید شرایط گفت و گو را فراهم کرد و مهارت گفت و گو را تقویت کرد. از مهم ترین شرایط گفت و گو نیز آن است که کنش گران ابزار سلطه را پشت در بگذارند. حضرت امیر در نامه‌اش به مالک اشتر می فرماید که وقتی با مردم سخن می گویی پاسبانان و نگهبانان را از دور خود دور کن تا مردم بتوانند بدون لکنت با تو سخن گویند، چون از پیامبر شنیدم که فرمودند به خدا هیچ امتی رستگار نمی شود مگر آنکه مردمش بدون لکنت و با قاطعیت بتوانند حق خود را از حاکم بستانند. لذا مهم ترین شرط در پیدایش حقیقت آن است که قدرت در فرایند تحریر حقیقت مداخله نکند.
یکی دیگر از شرایط گفت و گو و ارتباط از نظر بنده، ضرورت وجود ترجمان است. آن طور که پیشتر گفته شد اگر زیست جهان افراد لاقیاس باشد امکان رد و بدل شدن اطلاعات و مفاهمه از بین می رود و اینجاست که ضرورت وجودی مترجمانی. پدید می آید که بتوانند پلی باشند میان زیست جهان ها و هرچقدر مترجم ها بیشتر باشند رابطه بهتری بین کنشگران طالب موفقیت برقرار می شود.
به قول مولوی:
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان ازش بپرسم به شما جواب گویم
به طور مثال نباید نقش اوزال و اربکان را در گذار به دموکراسی در ترکیه نادیده گرفت. چون قبل از آنها در ترکیه فقط خشونت حاکم بود و نظامیان هر روز عدهای را می‌کشتند و خیابان های آنکارا و استانبول مملو از اجساد مجهول الهویه بود اما آن دو نفر، هم زبان اسلام گراها را و هم زبان نظامی ها را می دانستند. لذا گذار به دموکراسی در ترکیه راحت تر صورت گرفت.
متفکرانی مانند هابر ماس برای گفت و گو شرایطی را برشمرده‌اند که قابل تامل‌اند.
حتی می‌توان گفت که در مسائل فرهنگی نیز وجود مترجم‌ها بود که شناخت‌ فرهنگ‌های گوناگون در جهان را ممکن ساخت. برای مثال اگر شخصی مانند فیتس جرالد نبود که خیام را به انگلیسی ترجمه کند، زیست جهان ادبیات ایران برای غربی ها نانشناخته می‌ماند.
متاسفانه در تاریخ طولانی سرزمین ما نیز شاهد برهه هایی بوده‌ایم که به واسطه فقدان مترجمان دقیق و اصلاح گران پایبند به جدال احسن، فجایع عمده ایی رخ داده است. به طور مثال شاید می‌شد با کمی متانت و صبوری و شکیبایی در اترا از حمله مغول پیش گیری کرد. یعنی بی کفایتی حاکم اترا در برخورد با ایل‌چیان مغول و قتل آنان توسط خوارزمشاهیان باعث شد که مغولان تا قلب اروپا پیش روند.
علیرغم اینکه پس از بسیاری از انقلابات مانند روسیه، فرانسه وچین نیز معمولاً یک دوره ترور و وحشت وجود داشته، این‌که گفته می شود انقلاب فرزندان خود را می خورد، الزاماً حرف دقیقی نیست. باز به تعبیر حضرت امیر «غصت الفتنه ابناءها بانیابها».. (فتنه فرزندان خود را با دندان هایش از هم می درد). پس این فتنه است که فرزندان خود را با خشونت از بین برمی دارد. در انقلاب اسلامی ایران هم، علی رغم آنکه انقلاب ما، انقلابی به نام خدا بود و جنبه فرهنگی داشت، به دلیل عدم وجود اصلاح گرایان مقتدر در پاره ایی از برهه ها شاهد خشونت های نابخشودنی بوده ایم و از خلال آن خشونت ها لطمات جبران ناپذیر معنوی و مادی به کشور تحمیل شده است.


سعید حجاریان، روزنامه شرق، شماره 1565، 10 تیر 1391




تو که ترجمان صبحی
 به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا
صف انتظار بشکن