۱۳۹۵ آذر ۲۶, جمعه

Ties, Weak Or Strong



Oxford University Press: Oxford, 2012
Caldarelli, Guido and Catanzaro, Michele

Word of mouth is a common way to obtain information about white-collar job openings. So if we are" looking for this kind of job, it is a good idea to spread the word between friends and relatives. Less obviously, it may be even better to inform distant acquaintances and people we do not see often. This is what Mark Granovetter suggested in 1973. This sociologist interviewed a sample of professionals in a Boston suburb who had recently relied on personal contacts to obtain their jobs. He asked them how often they saw the person before obtaining the job. The majority reported 'occasionally' and a significant fraction answered 'rarely'. Job offers are more likely to come from old college friends, past workmates, and previous employers, than from close friends. Chance or mutual friends were the channels by which these connections were rediscovered. Granovetter described this phenomenon as the strength of weak ties

He explained this result by depicting the circle of acquaintances of a hypothetical individual called Ego. Ego lives every day with his family and some close friends. Probably all these persons are also in close contact with each other. As a result, information travels fast in the group. So Ego is likely aware of all the news available in the group. On the contrary, weak ties connect him to faraway people. These individuals are not bounded by Ego's social surroundings. Therefore they open a whole set of new groups to him, each of them encapsulating information otherwise inaccessible. Missing the opportunity of weak ties causes difficulties in organizations, companies, or institutions. Information and skills become trapped in one group, without reaching those who need them. So these things have to be reinvented or paid for from outside things have to be reinvented or paid for from outside consultants. A former CEO of HP is reported to have lamented: 'If HP only knew what HP knows!  developed into the theory of social capital. This idea implies that the contacts of one person (and the contacts of these contacts) enable him or her to access resources that ultimately provide such things as better jobs and faster promotions. More generally, the position of an individual in his or her social network is crucial to determine future opportunities, constraints, outcomes, etc."  page 30


-----------------------------------------------

I was going to write a brief review about this book. This is all I wanted to say:  Patrick Doreian's Review on the book

۱۳۹۵ آذر ۷, یکشنبه

Use The Force

d2ghy



تاریک و روشنِ توأمان 
و استبدادِ گریزناپذیرِ استعداد



     استعداد یک روی تاریک و یک روی روشن دارد. آنکه انگیزه‌ و نیروی ساختن‌اش بیشتر است قوای ویرانگرش نیز مخرب‌تر است. هیچ کس نمی تواند استعداد را یک رو به ارث ببرد. کشش‌های درونی موجودات آبی است که هم مایهٔ آبادانی است و هم مسبب سیل و بی‌خانمانی.

شاید شب‌زده‌ای در میانهٔ روز گمان کند می‌توان برای ایمن ماندن و ویران نشدن همّتِ عالی را صرف مهار رویهٔ تاریک استعداد کند و عطای روز را به لقایش ببخشد، غافل از آنکه نور کم محلی را به هیچ رو بر نمی‌تابد و به وقتش - در روزگار استعداد زده - چنان سیل می‌شود که با اولین شعاع، ظلمتِ رام و دربند را به هزار ناکجای نشناخته و نادیده می‌رماند.

ریشه‌های استعداد محکم‌‌تر از آن است که بتوان از ترس آفات مهلک‌ِ آن از رشد و به ثمر رسیدن‌اش در آفتاب دو روزهٔ عمر صرف نظر کرد.

۱۳۹۵ مهر ۱۱, یکشنبه

جدال فزاینده





    بعد از دیدن «فروشنده» ی فرهادی گسترۀ نسبتاً وسیع واکنش مخاطبان ذهنم را کمی مشغول کرده است. فکر می کنم این ناهمسویی و‌گاه بی ربطی بیش از آنکه نتیجۀ اتفاقات درون فیلم باشد نشان‌دهندۀ بی گفت و شنود بودن و سوء تغذیۀ مخاطبان است.

    فروشنده فیلم ارزشمندی است چرا که بیش از هر چیز در این بی‌تمرینی رغبتی برای سخن گفتن به میان می آورد.

    «فروشنده» را شاید بتوان در کنار «جدایی» و «چهارشنبه‌سوری» قسمت سوم از یک سه گانه دانست. سه‌گانه‌ای که حلقه های وصلش
       ۱. تماس و تنش‌ طبقاتی ابرشهر
       ۲. بی‌اعتمادی به قانون (و در معنای عام‌ترش به اخلاق) و
       ۳. طبقۀ متوسط و به طور خاص‌ سرگردانی و ویرانیِ مرد طبقۀ متوسط * و به تبع آن به سردی و جدایی گراییدن ارتباط مرد و زن،
است.

    در چهارشنبه‌سوری سه‌گانه مراحل جنینی‌اش را طی می‌کند. هنوز تنشی در کار نیست، طبقات زندگی یکدیگر را از نزدیک نظاره می‌کنند. به سردی گراییدنِ رابطه در چهارشنبه‌سوری پا به پای در هم تنیده با تم خیانت طرح می شود. اما در دو فیلم دیگر کارگردان به صورت مستقیم سراغ خیانت نمی‌رود و سردی و بیگانگی را با ارتفاع گرفتن از سوژه و در نظر گرفتن زمینه‌های اجتماعی آن از زوایای جدیدتری مورد مشاهده قرار می‌دهد.

    در جدایی اتفاقی که بین طبقات می‌افتد تماس و نظاره نیست، بلکه تنش است. افراد در برابر قانون راست نمی‌گویند و امیدی به حل مسئله ازین طریق ندارند.

فروشنده با ترک خوردن و ویران شدن خانه ای که در دو فیلم قبلی می شد هنوز زیر سقفش زندگی کرد آغاز می شود. در این فیلم تنش طبقاتی از چهارشنبه سوری و جدایی به مراتب بیشتر است و تا مرز آدم‌ربایی، قتل و انتقام پیش می‌رود. اگر در جدایی، نادر در برابر قانون صرفاً راستش نمی‌گوید در فروشنده عماد و همسرش نه کاری به قانون دارند نه تمایلی به درمیان گذاشتن مسئله شان دارند. فشار روانی در طول داستان در ‌‌نهایت باعث می‌شود عماد شخصاً برای اعاده حیثیت از خود دست به کاری بزند.

    در سه‌گانۀ چهارشنبه‌سوری، جدایی و فروشنده علاوه بر تنش طبقاتی که به طرز هشدار دهنده‌ای در هر فیلم نسبت به فیلم قبلی بیشتر شده، یک اتفاق دیگر نیز افتاده است: ویران‌شدن شخصیت اصلی (مرد طبقۀ متوسط)؛ اگر چه در این سه فیلم قصورِ شخصیت اول مرد که کمابیش متعلق به همین طبقه است در حادثۀ مرکزی یکی پس از دیگری کمتر و کمتر شده، اما از ویران‌شدن و ناکامیِ نهایی‌اش‌ کم که نشده است هیچ، بلکه بیشتر هم شده، تا آنجا که در انتهای داستان انگار این عمادِ فروشنده است که به جای ویلیِ مرگ فروشنده در تابوت خوابیده است.

--------------------
زن طبقۀ متوسط در فیلمنامه­ های فرهادی هنوز عمق پرداختِ شخصیت مرد را ندارد و قصه عموماً درون مرد پیش می رود. شاید به این دلیل که نویسنده مردانگی را بحران زده تر و در نتیجه نیازمند توجه بیشتر می داند، شاید هم به این دلیل ساده که هر کس خودش را بهتر روایت می­ کند.

۱۳۹۵ مهر ۱۰, شنبه

گریزگاه نفی






طیف مدوّر

     چیزی هست که نمی‌­دانم آن را دقیقاً باید چه صدا کنم. نفیِ مولّد.. گریز مولّد.. پرهیز مولّد.. هر کدام ضعف و قوتی دارد. مطلب ازین قرار است که ذهن آدمیزاد انتزاع محض یا مطلق ندارد. هستی‌اش توأمان است. برای وجود انضمامی - تا ساعت مرگ لااقل - چیزی به نام انقطاع بی بازگشت وجود ندارد....

 بعد می نویسم.

۱۳۹۵ مرداد ۱۴, پنجشنبه

این گونۀ دو پا

2prsmrs




     از عجیب و بی جواب ترین سوالات تاریخ یکی این است که انسان دو پا این همه راه سخت و صعب العبور را برای چه رفته است - بعضی از این راه ها را امروز جز با کشتی و هواپیما نمی توان طی کرد - اما هرچه بوده ظاهراً این رفتن و پیمودن شعلۀ حیات را در او زنده نگه می داشته است.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۸, شنبه

عجزنامه


برای پلک پرّان
 




     ما چیزی نداریم جز همین عجز و هیچ راهی نداریم جز همین عجز و هیچ سرمایه و ­تکیه گاهی جز نیروی همین عجز.

۱۳۹۴ بهمن ۲۸, چهارشنبه

۱۳۹۴ بهمن ۲۵, یکشنبه

نازای آبستن






     هوای نوشتن دارم. از چه باید بنویسم؟! چه می‌توان نوشت در این درنگ مختصر؟! دو سه خط که می‌نویسم طاقتم طاق می‌شود.. با این چند سطر به آب نمی‌رسم. دلم می‌خواست شاعری بودم. چنگ می‌انداختم در گلوی نیستی. حلقومش را می‌دریدم و به هر زوری بود چیزی از آن بیرون می‌کشیدم.

گفتار در شکل پیش‌رفته و متأخر‌ آن حمل و نقلِ جریان فکر یا لااقل بخش عمده‌ای از آن را بر عهده دارد و قسمت عمده‌ای از دیدار و شنیدار و چشیدار و بو و تماس را شامل می‌شود. اگر این مسیرِ پیش‌رفته را باز پس رویم به آدمی می‌رسیم که از ساحت زبان بیرون جسته و به حلقوم نیستی هجوم می‌‌برد. گفتار از ذهنش پریده و عواطفش را با اصواتی نامفهوم صیحه می‌کشد.. آدمی که طعم و بو و منظره و صدا و لامسه را درک می‌کند اما کلمه‌ای برای بازگفتن‌شان نمی‌یابد. هیچ کلمه‌ای! ادراکِ سرریزکرده به صدایی بدل  می‌شود که هیچ معلوم نیست زجّه‌ی استیصال و عجز است یا شیهه‌‌ای سرشار از شور و سرخوشی.

در نظرگاهم مدام فردی را می‌بینم ایستاده در دشت یا کوهستانِ بی‌کران با صیحه‌ای از همین دست - بی‌زبان - و آوایی بی‌کلام که در هیاهوی دشت یا کوهستانِ پرباد گم می‌شود.

فرق این نوشته با شعر در این است که شعر آن را گزارش نمی‌کند. طنین صیحه‌ تا قلمروی زبان امتداد می‌باد و در ساحت زبان بازآفرینی می‌شود یا شاید هم نه، بی‌زبان آنقدر فریادِ جانکاه سر می‌دهد تا زبان خود به فریادش می‌رسد و جسمِ بی‌روح‌مانده را جانی دوباره در کالبدِ بی‌جان حلول کند.





...


Socrates said: Then must not existence be revealed to her in thought, if at all? l

Simmias said: Yes

 Socrates said: And thought is best when the mind is gathered into herself and none of these things trouble her-neither sounds nor sights nor pain nor any pleasure-when she has as little as possible to do with the body, and has no bodily sense or feeling, but is aspiring after being? l

Phaedo
 l