۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

خلودِ نفس








نقلِ مکان


    گیج می‌زنم...
    پیش از آنکه این زبان‌بستۀ مادرمرده سرشکسته شود، باید سرِ خر را کج می‌کردم. اینطرف یا آنطرفش مهم نیست، مسئله اسب است. ما اصل را برای عدول تصویب می‌کنیم. سپس مجلس را به توپ می‌بندیم. کشف، ام‌الفساد است و ام‌الفساد مزخرفات و اکتشاف فرافکنی‌. زورِ بی‌خود می‌زنی: چشم باز کنی، می‌بینی چندان فرقی هم نمی‌کنی. کسی هم نیستی که بگویی چه اهمیتی دارد، بگذار فرقی نکنم، مگر من که هستم.. کافی‌است نظرت را بخواهند. نمایشِ هولناکِ من فلانم من چنانم را چشم بسته چنان اجرا می‌کنی که مو به تن خودت هم راست شود. تو که تابِ امارت هیچ جهنم‌درّه‌ای را نداری، به شوق کدام کرنش و تشویق تا جنازه‌ات را در گودال معرکه می‌رقصانی؟! کاش منِ خر زود‌تر از این‌ها فهمیده بودم که وقتی امیر و برده را با هم سوار بر خرِ مراد در دشتِ وامانده دواندی، بیش از آن دو، باید فکرِ این بی‌صاحب‌مانده باشی. کاش‌‌ همان موقع می‌فهمیدم که وقتی خدا و بنده را به تیغ تفرقه راندی، دیگر حیوانِ زبان بسته نیز چاره‌ای جز آن ندارد که آدم شود. بخیل از دار دنیا خواهی رفت اگر در این جهشِ باشکوه باز دست به کمر بایستی زبانم لال بگویی که این یابو علفی هم برای ما آدم شد. کسی برای تو آدم نمی‌شود. برای من است که آدم می‌شوند. بله، نفس ارابه‌ است، اما اسبی آن را نمی‌کشد. برای نقلِ‌مکان، اسب و ارابه را باید به دوش کشید.
مناجاتِ خر   
    
بیست و شش تیر هزار و سیصد و نود یک     

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

عبور از خود


Just Go
Just Run
Just Work



‘Let me stay here,’ Alyosha entreated.
‘You are more needed there. There is no peace there. You will wait, and be of service. If evil spirits rise up, repeat a prayer. And remember, my son’ — the elder liked to call him that — ‘this is not the place for you in the future. When it is God’s will to call me, leave the monastery. Go away for good.’
Alosha started.
‘What is it? This is not your place for the time. I bless you for great service in the world. Yours will be a long pilgrimage. And you will have to take a wife, too. You will have to bear all before you come back. There will be much to do. But I don’t doubt of you, and so I send you forth. Christ is with you. Do not abandon Him and He will not abandon you. You will see great sorrow, and in that sorrow you will be happy.  This is my last message to you: in sorrow seek happiness. Work, work unceasingly. Remember my words, for although I shall talk with you again, not only my days but my hours are numbered.’
   Fyodor Dostoevsky,  The Brothers Karamazov





شمشیر دولبه
و دوقطبی­ لحظه ­ای
- بر حسب تجربه
 -


   در برخی حوزه‌ها مجدانه در پی انزوا بوده‌ام. انزوا برای کسی با کسب و کار من یک امر واجب و اجتناب‌ناپذیر است. با این همه، حس تک‌افتادگی در پاره‌ای مواقع می‌تواند مثل اسیدی که از محفظه بیرون ریخته باشد، جانِ آدمی را ذره‌ذره و پنهانی بخورد و نابود سازد. آن را به شمشیر دولبه نیز می‌توان تشبیه کرد. هم از من محافظت می‌کند و هم در عین تکه‌ای از درونم را قطع می‌کند و جدا می‌سازد. به شیوهٔ خود – شاید بر حسب تجربه – از این خطر آگاهم و به همین دلیل جسمم را دائم به فعالیت وا می‌دارم و حتی گاهی تا آخرین رمق از بدنم کار می‌کشم ...

هاروکی موراکامی، از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم