۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

New, Simple, and Regular

dedicated to mld
و خدمت مقدس ریاست جمهوری !
 
 
 
 
 
 

The Real School

After I closed the bar and began my life as a novelist, the first thing we—and by we I mean my wife and I—did was completely revamp our lifestyle. We decided we’d go to bed soon after it got dark, and wake up with the sun. To our minds this was natural, the kind of life respectable people lived. We’d closed the club, so we also decided that from now on we’d meet with only the people we wanted to see and, as much as possible, get by not seeing those we didn’t. We felt that, for a time at least, we could allow ourselves this modest indulgence.
It was a major directional change—from the kind of open life we’d led for seven years, to a more closed life. I think having this sort of open existence for a period was a good thing. I learned a lot of important lessons during that time. It was my real schooling. But you can’t keep up that kind of life forever. Just as with school, you enter it, learn something, and then it’s time to leave.
So my new, simple, and regular life began. I got up before five a.m. and went to bed before ten p.m. People are at their best at different times of day, but I’m definitely a morning person. That’s when I can focus and finish up important work I have to do. Afterward I work out or do other errands that don’t take much concentration. At the end of the day I relax and don’t do any more work. I read, listen to music, take it easy, and try to go to bed early. This is the pattern I’ve mostly followed up till today. Thanks to this, I’ve been able to work efficiently these past twenty-four years. It’s a lifestyle, though, that doesn’t allow for much nightlife, and sometimes your relationships with other people become problematic. Some people even get mad at you, because they invite you to go somewhere or do something with them and you keep turning them down.
 
Haruki Murakami, What I talk about when I talk about running 
 
 

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

أَتَأْمُرُ‌ونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ‌ وَتَنسَوْنَ أَنفُسَكُمْ ؟!





  • چرا آدمها این اجازه را به خود می دهند که دیگران را در اولویت قرار دهند و به خودشان توجه نکنند؟

   اگر قرار باشد مقداری پول را به عنوان کار خداپسندانه بین عده ای تقسیم کنیم، به خود اجازه نمی دهیم یکی را حسابی کمک کنیم و دیگری را محروم! اگر خودمان را هم یکی از همان هایی بدانیم قرار است به دادش برسیم، آیا باز می توانیم چنین اولویت بندی انجام دهیم؟!

چراغی به خانه ...



    تو كه بر ديگرى مهربانى چرا در كار خود وا ميمانى؟ بسا كه يكى را در تابش آفتاب بينى و او را به سايه آرى، يا بر گرفتارى كه بيمارى وى را گداخته از روى رحمت اشك بارى! پس چه چیز تو را بر درد خود شكيبا نمود، و در مصيبتت توانايى بخشود، و در گريستن بر نفس خويش كه نزد تو گرانبهاترين جانهاست، به شكيبايى امر فرمود؟

نهج البلاغه، خطبه 223 (214)، ترجمۀ سید جعفر شهیدی

 

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

کپی برابر اصل


 Don't  aim  at  success—the more you aim at it
 and make it a target, the more you are going 
to miss it. For success, like happiness,  cannot
 be pursued;  it  must  ensue, and it only does 
so as the unintended side-effect of  one's 
dedication  to  a  cause  greater  than
oneself or as the by-product of one's surrender
to  a  person  other  than  oneself.  Happiness
must happen, and the same holds for success:
you have to let it happen by not caring about it

Gordon W.Allport's preface
"on Victor Frankel's "Man's search for meaning






در گیر اصل و عاریه

     برای اتفاقِ راستین، نباید ادا در آورد و مصنوعی بود. باید از مصنوعی گریخت. اتفاق باید خودش بیافتد. نباید ما آن را به زور... بیاندازیم..؟! بیاندازانیم..؟! فعلی موجود نیست. ما نمی‌توانیم فاعل «اتفاق» باشیم. من اتفاق را "انداختم" معنی ندارد. اتفاق خودش می‌افتد. کاری از ما ساخته نیست. بهتر است فقط از انجام افعال مخدوشگر خودداری کنیم و طبیعتِ روح‌نواز و غیر منتظرۀ حادثه را برهم نزنیم. باید صبور بود و انتظار کشید که اگر روزی بالأخره آن اتفاق افتاد، لااقل آن را از هستی نیندازیم. اگر هرگز هم اتفاقی نیفتاد ما باز بردبار و صبوریم و تن به اقداماتِ غیراصیل و ساختگی نمی دهیم! چرا باید خود را ..خرج آنچه عاریه‌ایست کرد؟! آیا این خودفروشی نیست - آن هم با قیمت نازل؟! اگر هم بکنیم، خودمان را خر کرده‌ایم چراکه اقدام غیراصیل هیچگاه رضایتمان را آنگونه که باید برآورده نخواهد کرد!

مصنوعی به نام طبیعت

   اما تناقض از جایی آغاز می‌شود که ما از پسِ ادعایمان بر نمی‌آییم و آن را با نادیده گرفتن نقش خود نقض می‌کنیم. ما برای اجتناب از بهم زدنِ طبیعتِ بکر و دست‌نخوردۀ «اتفاق» از هر اقدام آگاهانه‌ای و یا ناخودآگاهانه‌ای- حذر کردیم. غافل از آنکه اجتنابِ آگاهانه و یا حتی ناخودآگاهانه‌ - ی خود را به عنوان یک اقدام در نظر نگرفته‌ایم. اینطور نیست که ما با هر اقداممان به دامن هستی تجاوز کرده باشیم. دخالت ما قصه را از اصالت نمی‌اندازد. ما هم یکی از اجزاء طبیعت و یکی عواملِ حادثه‌ایم. یک عامل انکارناپذیر! بله، می توان مستقیماً در راستای تحقق اتفاق کاری نکرد و شاید نباید هم کرد ولی می توان آن را رام کرد و به راه آورد. مرز اصل و عاریه، این اجتناب نیست. نمی‌توان بخاطر  ترسِ از دست رفتن، از سرمایه‌گذاری روی اتفاقات نیم‌بند و عاریه بالکل صرف نظر کرد. بگذار برود. پولِ نقد خود را در پیشگاه حادثه می‌بازد - در اولین نوسان، در نخستین پیش‌لرزه! نمی‌توان بی‌نیازی و صبر پیشه کرد. حصول هر نتیجه ای نیازمند صغری و کبری اولیه است؛ و نتیجه را بدون مقدمانتش طلب کردن - و در این طلب ثابت ماندن و صبر کردن، صبر بر آرزوی محال کردن است. می توان نتیجه را بی خیال شد، رضایت را فراموش کرد و دست به "کار" زد. اتفاق امر ثانویه است. نمی توان مستقیماً بدان حمله برد. زودا که خودش سر و کله اش پیدا شود.



  * * *





۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

خلوص در کوره تاریخ





بیسکوئیت اگر لب پر شود هنوز بیسکوئیت است. برای اطمینان از اینکه یک بیسکوئیت واقعاً یک بیسکوئیت است و مثلاً مقوای بیسکوئیت نما نیست، راهی به‌جز لب‌پر کردنِ آن وجود ندارد. باید آن را گاز زد، جوید و فرو داد. بیسکوئیت گاز زده عزیز‌تر و اصیل‌تر است از آنکه سالم است و دست‌نزده.

۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

همه و همه و همه و همه ..


dedicated to az
 
 
هر روز! 
 
 
 
No matter how much long-distance running might suit me, of course there are days when I feel kind of lethargic and don’t want to run. Actually, it happens a lot. On days like that, I try to think of all kinds of plausible excuses to slough it off. Once, I interviewed the Olympic runner Toshihiko Seko, just after he retired from running and became manager of the S&B company team. I asked him, “Does a runner at your level ever feel like you’d rather not run today, like you don’t want to run and would rather just sleep in?” He stared at me and then, in a voice that made it abundantly clear how stupid he thought the question was, replied, “Of course. All the time!”  h
 
Haruki Murakami, What I talk about when I talk about running

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

انَّ إِلَىٰ رَبِّكَ الْمُنتَهَىٰ

نقل در نقل


رقصی چنین

Céline was a brave French soldier in the First World War-until his skull was cracked. After that he couldn't sleep, and there were noises in his head. He became a doctor, and he treated poor people in the daytime, and he wrote grotesque novels all night. No art is possible without a dance with death, he wrote. The truth is death, he wrote. I've fought nicely against it as long as I could ... danced with it, festooned it, waltzed it
around ... decorated it with streamers, titillated it ...  i

KURT VONNEGUT, JR.
SLAUGHTERHOUSE-FIVE , A Duty-dance with Death

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

تعلیق

 

چسبِ مایع
و تاریخ معلّق انقضا

نمی‏ دانم تاکنون حالت تعلیق به شما دست داده است یا نه؟ حالتی برزخی، معلّق بین آسمان و زمین. ماندن در اغما. حالتی بین مرگ و زندگی. حالت سرگشتگی (disorientation). من گمان دارم ما داریم به این سمت پیش می‏ رویم. یعنی نه به صورت فردی، بلکه به گونه‏ ای اجتماعی.
مثلا سرمایه‏ گذاری که نمی‏ تواند حقوق کارگران را بپردازد، چون از دولت طلب دارد و دولت طلب او را نمی‏ دهد؛ در حالت تعلیق است. کارگر شب که به خانه می‏ رود، جلوی خانواده صورت خود را با سیلی سرخ نگه می‏ دارد و با قرض زندگی می ‏کند. او نیز نمی‏ داند که کِی می‏ تواند قرض‏هایش را ادا کند. او نیز معلّق است. خانم خانه‏ دار وقتی به بازار می‏ رود و می‏ خواهد جنسی بخرد و نمی‏ داند پولش کفاف می‏ دهد یا نمی‏ دهد، پیاز بخرد یا مرغ بخرد. بین پیاز و مرغ گیر کرده، در حال تعلیق است. دانشجوی خانواده نمی‏ داند درسی که خوانده آینده ‏ای دارد یا ندارد، شغلی برایش متصور است یا نیست. و به همین صورت، تاجری که جنسی را با دلار پایه وارد کرده یکشبه می‏ فهمد که دلار گران شده و نمی‏ تواند ادای دین کند و در آستانه ورشکستگی قرار می‏ گیرد. همین طور، موجر و مستأجری که یکباره با قیمت ‏های نجومی مواجه می‏ شوند، معلّقند. بورس معلّق است. حتی وزیر معلّق است. وزیری که نمی‏ داند آیا رییس دولت بودجه ‏اش را به او می‏ دهد یا نمی‏ دهد، نمی‏ تواند دست به کاری بزند. حتّی رییس دولت دست به کارهایی می ‏زند که نشان از سرگشتگی و تعلیقِ اوست.
گویی در وضعِ تعلیق، نوعی هرج و مرج و حکومت حسینقلی‏ خانی بر جامعه حاکم می‏ شود که در آن، هیچ چیز پیش ‏بینی ‏پذیر نیست. حال آنکه «پیش‏ بینی‏ پذیری» برای هر امری جزو ضروری حساب و کتاب است. اگر نتوانید لااقل آینده نزدیک را پیش ‏بینی کنید، سنگ روی سنگ بند نمی‏ شود. گفته می ‏شود خودِ این وضعیّت دستمان را باز می‏ گذارد برای اتخاذ گزینه ‏های مختلف.
[...]
امّا به گمانِ من، اساسا وقتی گزینه ‏ای نداری، «این کنم یا آن کنم» نیست «چه کنم چه کنم» است. «چه کنم چه کنم» ناشی از اضطرار است. یعنی آدم مضطر به «چه کنم چه کنم» می ‏افتد و آدمِ مختار به «این کنم یا آن کنم».
ما معمولا اینقدر جلو می‏ رویم تا گزینه‏ هایمان هر لحظه کمتر شود و به جایی برسیم که اساسا گزینه ‏ای برایمان باقی نماند. مانند کویرنوردی که از مبدائی بدون قطب‏ نما و راهنما شروع به حرکت کرده است. طبیعی است که در مبدأ انواع گزینه‏ ها را در پیش دارد. اما هرچه جلوتر می ‏رود، گزینه‏ هایش کمتر می‏ شود. تا جایی می‏ رسد که هیچ گزینه ‏ای جز خوردن مردار نمی ‏یابد و از بابِ اَکلِ مِیته تن به گزینه ‏ای می‏ دهد که معلوم نیست زنده بماند یا بمیرد.
مثلا در همین قصه اتمی، ما اوایل گزینه‏ های مختلفی داشتیم؛ اما بعد از ماجراجویی‏ های دیپلماتیک مختلف و گرفتن «ورق پاره»ای به اسمِ قطعنامه، هر لحظه و هر دم گزینه‏ هایمان کمتر شد.
[...]
مشکل ما این است که به علّتِ بزرگ بودنِ دولت در ایران، سرسلسله قراردادهای اجتماعی و اقتصادی ما در نهایت به دولت منتهی می ‏شود. یعنی در هر قراردادی که دو طرف وجود دارند و طرفینِ قرارداد دارای وظایف و حقوقی نسبت به یکدیگر هستند، گویی دست مرئی و نامرئیِ دولت نیز در آن میان حضور دارد. فلذا هر جا دولت بلنگد، آن بخش از فعالیت‏ های اجتماعی، اقتصادی و… هم می ‏لنگد. در حالیکه اگر بخش خصوصیِ قوی در ایران وجود داشت؛ حداکثر یک تکه از این سلسله قطع می ‏شد مانند بریده شدنِ یک دست یا پا. امّا دولت به‏ مثابهِ عقل و مغز است که اگر آسیب ببیند، کل پیکر به هم می‏ ریزد.
پس اینکه می‏ گویند دولت نماینده عقلانیت یک ملت است، حرف بیهوده ‏ای نیست. هرجا در ادبیات سیاسی به دولت برمی ‏خوریم، حتما عقل نیز همانجاست. چه از قولِ هگل بگویی، چه از قولِ وبر بگویی و چه از قولِ هابز. و می‏ توان به یک معنا این قسم خداوند را که می‏ فرماید: «فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْرًا» (سوره نازعات – آیه ۵) به‏ نوعی تعمیم داد به مدیران و کارآفرینانِ کشور. البته آیه در شأنِ سکانِ ملاء اَعلی نازل شده، امّا مرتبه‏ نازلِ آن مدیران و مدبّرانِ امور معیشتِ مردم هستند. و به همین خاطر است که حضرت علی (ع) می‏ فرمایند: «زِوالُ الدُوَل بِاجتباءِ السُفَل» (زوال دولت نتیجه‏ برکشیدنِ فرومایگان است).
حال ببینیم در شرایط بعد از تعلیق چه حالاتی ممکن است رخ دهد؟ حالت تعلیق همانطور که گفته شد؛ نوعی عبث بودن و پوچی (absurd) بوجود می ‏آورد. در این حالت، عده‏ ای به دنبال معجزه می‏ گردند که منجی بیاید و ما را از این حالت درآورد. عده‏ ای بر طبل بیعاری زده و خوشباشی را پیشه می‏ کنند. عده‏ ای به دنبال خلافکاری می‏ روند و جمعی رادیکال شده و با اقدامات کور می‏ کوشند شرایط را عوض کنند. در هر حال، شرایط آبسورد جعبه پاندورا را می‏ ماند که امکان دارد هر دم، جانور تازه ‏ای از آن بیرون بزند.
امّا این تعلیق چه ربطی به آن تعلیق دارد؟ آیا واقعا برنامه هسته ‏ای ایران و اصرار غربی ‏ها بر تعلیق این فعالیت‏ ها و تحریم‏ های ناشی از آن باعث ایجاد این تعلیق شده است؟
من معتقدم که حتّی اگر ما شرایط خاص آمریکا را بپذیریم؛ یعنی، اولا به کلی دست از غنی‏ سازی برداریم. ثانیا پروژه آب سنگین خود را متوقف کنیم. ثالثا اجازه دهیم که بازرسان آژانس سرزده هرجا خواستند سرکشی کنند و به سؤالات باقیمانده آژانس پاسخ دهیم. رابعا پروژه‏ های موشکی برد بلند را نیز متوقف کنیم؛ باز در تعلیق خواهیم ماند. به این معنا که ممکن است از فشار جامعه جهانی کم شود، امّا مشکلِ ما داخلی است. گرفتاریِ ما از ناکارآمدی و بی‏ کفایتیِ مدیران ارشد و میانی است که به این وضعیّت دچار شده‏ ایم. من گمان ندارم پاکستان که حتّی به بمب هسته ‏ای دست یافت، مشکلات خارجی نداشت. امّا عقلایی داشت که توانستند بی‏ سروصدا کار خود را پیش ببرند.
[...]

۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

پرچم فتح

 
   از میدان انقلاب که می گذری تابلوهای غول پیکر گاج جلویت را می گیرند. اما تو هیچ گاه فکرش را هم نکردی که روزی قرار است بیلبوردی به این عظمت را به چشم خودت ببینی؛ انگار نه انگار اینجا گلوگاه دانشگاه است: خیالتان آسوده باشد.. بروید ردّ کارتان.. میدان در اختیار ماست!

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

خلودِ نفس








نقلِ مکان


    گیج می‌زنم...
    پیش از آنکه این زبان‌بستۀ مادرمرده سرشکسته شود، باید سرِ خر را کج می‌کردم. اینطرف یا آنطرفش مهم نیست، مسئله اسب است. ما اصل را برای عدول تصویب می‌کنیم. سپس مجلس را به توپ می‌بندیم. کشف، ام‌الفساد است و ام‌الفساد مزخرفات و اکتشاف فرافکنی‌. زورِ بی‌خود می‌زنی: چشم باز کنی، می‌بینی چندان فرقی هم نمی‌کنی. کسی هم نیستی که بگویی چه اهمیتی دارد، بگذار فرقی نکنم، مگر من که هستم.. کافی‌است نظرت را بخواهند. نمایشِ هولناکِ من فلانم من چنانم را چشم بسته چنان اجرا می‌کنی که مو به تن خودت هم راست شود. تو که تابِ امارت هیچ جهنم‌درّه‌ای را نداری، به شوق کدام کرنش و تشویق تا جنازه‌ات را در گودال معرکه می‌رقصانی؟! کاش منِ خر زود‌تر از این‌ها فهمیده بودم که وقتی امیر و برده را با هم سوار بر خرِ مراد در دشتِ وامانده دواندی، بیش از آن دو، باید فکرِ این بی‌صاحب‌مانده باشی. کاش‌‌ همان موقع می‌فهمیدم که وقتی خدا و بنده را به تیغ تفرقه راندی، دیگر حیوانِ زبان بسته نیز چاره‌ای جز آن ندارد که آدم شود. بخیل از دار دنیا خواهی رفت اگر در این جهشِ باشکوه باز دست به کمر بایستی زبانم لال بگویی که این یابو علفی هم برای ما آدم شد. کسی برای تو آدم نمی‌شود. برای من است که آدم می‌شوند. بله، نفس ارابه‌ است، اما اسبی آن را نمی‌کشد. برای نقلِ‌مکان، اسب و ارابه را باید به دوش کشید.
مناجاتِ خر   
    
بیست و شش تیر هزار و سیصد و نود یک     

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

عبور از خود


Just Go
Just Run
Just Work



‘Let me stay here,’ Alyosha entreated.
‘You are more needed there. There is no peace there. You will wait, and be of service. If evil spirits rise up, repeat a prayer. And remember, my son’ — the elder liked to call him that — ‘this is not the place for you in the future. When it is God’s will to call me, leave the monastery. Go away for good.’
Alosha started.
‘What is it? This is not your place for the time. I bless you for great service in the world. Yours will be a long pilgrimage. And you will have to take a wife, too. You will have to bear all before you come back. There will be much to do. But I don’t doubt of you, and so I send you forth. Christ is with you. Do not abandon Him and He will not abandon you. You will see great sorrow, and in that sorrow you will be happy.  This is my last message to you: in sorrow seek happiness. Work, work unceasingly. Remember my words, for although I shall talk with you again, not only my days but my hours are numbered.’
   Fyodor Dostoevsky,  The Brothers Karamazov





شمشیر دولبه
و دوقطبی­ لحظه ­ای
- بر حسب تجربه
 -


   در برخی حوزه‌ها مجدانه در پی انزوا بوده‌ام. انزوا برای کسی با کسب و کار من یک امر واجب و اجتناب‌ناپذیر است. با این همه، حس تک‌افتادگی در پاره‌ای مواقع می‌تواند مثل اسیدی که از محفظه بیرون ریخته باشد، جانِ آدمی را ذره‌ذره و پنهانی بخورد و نابود سازد. آن را به شمشیر دولبه نیز می‌توان تشبیه کرد. هم از من محافظت می‌کند و هم در عین تکه‌ای از درونم را قطع می‌کند و جدا می‌سازد. به شیوهٔ خود – شاید بر حسب تجربه – از این خطر آگاهم و به همین دلیل جسمم را دائم به فعالیت وا می‌دارم و حتی گاهی تا آخرین رمق از بدنم کار می‌کشم ...

هاروکی موراکامی، از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم


۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

The Same Moon

dedicated to hossein







سلام بر تو ای پیامبر
   سلام و برکات خدا بر تو باد

سلام بر ما
   و بر
تمام بندگان خوب خدا

سلام و رحمت و برکات خداوند بر شما


۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

سررشته امور


dedicated to me

 






باورش سخت است که انسان سوای دوره جوانی این‌قدر به اولویت‌بندی کار‌هایش در زندگی و تعیین برنامه‌ای برای تقسیم وقت و انرژی‌اش نیاز داشته باشد.  چنانچه در برهه‌ای خاص از زندگی به چنین نگرشی نرسید تمرکزتان از دست خواهد رفت و توازن زندگی بهم خواهد خورد.

هاروکی موراکامی، از دو که حرف می­زنم از چه حرف می­زنم،
 نشر چشمه 1388، ص49

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

لطمه روحی




dedicated to mn




باید توجه داشت که نقد یا کج‌فهمی عملی سرگرم‌کننده نیست بلکه تجربه‌ای دردناک است که تا عمق جان آدمی اثر می‌گذارد. ولی هرچه پیر‌تر می‌شوم بیشتر ایمان می‌آورم که چنین درد و آسیبی، جزء حیاتی زندگی انسان است. فکرش را که بکنید متوجه خواهید شد که افراد صرفاً بخاطر تفاوت‌هایشان می‌توانند شخصیتی مستقل از خود ارائه دهند. {...}

لطمۀ روحی تاوانی است که هرشخص باید برای استقلال خود بپردازد.






هاروکی موراکامی، از دو که حرف می­زنم از چه حرف می­زنم،
نشر چشمه 1388، ص32




۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

ما خودمانیم ...


If you want to be respected by others the great thing is to respect yourself. Only by that, only by self-respect will you compel others to respect you



Feyodor Dostoevski +

 





مقصر اصلی؟!






   ما‌‌ همان آدمیم، چه وقتی با نگاهی برآمده از دریچۀ یک سنتِ مذهبی به مسئله نگاه می‌کنیم و چه وقتی از دل جهان‌بینی‌های دیگر با مسائل مواجه می‌شویم.  ما در همۀ این وضعیت‌ها یک روحیه را صرفاً به اشکال گوناگون بازتولید کنیم، اما می خواهیم تقصیر را در نهایت گردن خروجی کارخانه بیاندازیم نه نیروهای مولدی که احتمالاً در تمامی این تولیدات مشترکند.  
    اگر ادیان را فاقد منشأی فرازمینی و از بیخ ساخته و پرداختۀ بشر بدانیم، این مدعا را راحت‌تر خواهیم پذیرفت و دیگر دلیلی ندارد که همۀ کاسه کوزه‌ها صرفاً سر یکی از این پدیده‌های برساخته خراب کنیم.


۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

ورود به جهان خاکستری




Dedicated to Mohammad





من آدم سخت­گیری بودم، مغرور و یک­دنده.. غرورم ترک خورد، از پشت ترک ها  نور  به چشمم زد. پوست انداختم.
نگاهم تغییر کرد. چشمانم باز شد. چیزهایی فهمیدم که قبلاً نمی­فهمیدم. این تجربه آنقدر برایم عظیم بود که احساس ­می­کنم حتی ژن­هایم دستخوشِ تغییر شده­اند! کاش این تلاطم را همان موقع هرچند ناقص - روی کاغذ ریخته بودم -  افکار و احوال آدم همیشه روشن و شفاف در ذهنش باقی نمی­مانند.
چند روز پیش موقع گپ­وگفت با دوستی، یاد احوالاتِ خودم افتادم -  نمی­دانم این تکرار نشانۀ خوبی­است یا بد. خبر از بهبود احوال آدم­ها می­دهد، یا نشانۀ نوعی درجا زدنِ دسته­جمعی است؟!  
ما تصورمان از خوب و بد، درست و غلط،، بکن و نکن، ... چندان کارا و محرّک نیست. از آن مهم­تر، پایبندی به یک نظام ارزشی، فی نفسه، انگیزه­ای برای ادامۀ حیات نیست. آدم را پیش نمی­برد. ایستا و رخوت­آور است. از آن اغواکننده­تر، کوتاه ­نیامدن از این نظام بیرونی و برساخته است.
کیست که نداند این­ها همگی مواضعِ ترس است...
نمی­توان توی دریا شیرجه زد ولی خیس نشد. نمی­توان بنایی افراشت و در همان حال دست­ها را هم تمیز نگه­ داشت.  باید پولی داشته باشیم، که بخواهیم خمسش را بدهیم. میل به زندگی باید وجود داشته باشد (آرزویی داشته باشیم /  میلمان به چیزی بکشد) که بعد بخواهیم آن را مهار کنیم. باید راهی را برویم، که مواظب باشیم بیراهه نرویم. در حالت ایستا و مرده نمی­توان به این ارزش­ها و ارزش­گذارای­ها فکر کرد. افلیج هر قدمی که بردارد موجب تشویق و حیرت است، نه خدای نکرده چشم غرّه و تضعیف و جسارت!
من وقتی متوجه ناکارآمدی این نوع نگرش در خودم شدم، چنان که سکۀ رایج روزگار بود (و هنوز هم شاید هست)، دینداری­ام را مقصر دیدم: نگاهی که مستقل از ما و واقعیت پیرامون ما خوب و بد می سازد، و ما مدام به عنوان یک منبع بیرونی به آن رجوع می­کنیم.  اما بعد فهمیدم مسئله چندان هم ربطی به دین و مذهب ندارد[i]  ، برعکس، تازه داشت جنبۀ پرمدارا و ترمیم­گرش آشکار شد.[ii]  
برای من گذار از دوره کودکی­ونوجوانی به جوانی باطمأنینه و طولانی طی شد.  زمانِ درازی صرف شد تا سرانجام توانستم گوهر گران­بهایش را از آن بیرون بکشم و به حضور در جهان خاکستری رضایت دهم.

[iii]




هرکسی در گرو دستآورد خویش است
غیر از اصحاب یمین
که در باغ­ها می­پرسند

 از احوال مجرمین

که چه چیز شما را در آتش افکند؟

...
سوره مدثر

از علی بن ابی طالب که خدای ازو خشنود باد، روایت کرده­اند که اصحاب الیمین را به کودکان تفسیر کرده است، زیرا آنان کاری نکرده­اند که در گرو آن باشند.







زمخشری(467-538 ه.ق)، الکشاف، ترجمه م انصاری، ققنوس، ص804
[iv]
[v]




[ii]  پست های بعدی






[iv] زمخشری در ادامه آورده است:
   تفسیر اصحاب الیمین به کودکان برخی از این برداشت­ها (برداشت­های نقل شده در کتاب) را تقویت می­کند، زیرا از آن­روی از آنان پرسش می­کنند که کودک بوده­اند و دلیل ورود به دوزخ را نمی­دانند.






تفسیر کشّاف، صفحه 804

[v]   علامه طباطبایی البته چندان با این تفسیر موافق نیست:

از مفسرین حكایت شده كه بعضى از آنان اصحاب یمین را به ملائكه، و بعضى دیگر به کودکان، و بعضى دیگر به كسانى كه در روز میثاق در سمت راست آدم بودند، و بعضى دیگر به كسانى كه قرآن درباره آنان فرموده: (الذین سبقت لهم منا الحسنى - كسانى كه از طرف ما برایشان سرنوشت خوب نوشته شده) تفسیر كرده اند. ولى همه اینها وجوهى ضعیف است كه ضعفش بر كسى پوشیده نیست.

تفسیر المیزان، ذیل همین آیات سوره مدثر

این مدت تفسیرهای زیادی را دست گرفتم و از هرکدام مختصری خواندم: تلاش­هایی برای احاطه بر کتاب و کشف معنا و محتوای آن - گاهی هم حبس کلام در معانی آنان ...
اما در این میان با نمونه­های تفسیری­ای که با آیات، مثل موضوع انشا برخورد کرده­اند (نه آنکه اهمیت برخورد روشمند با متن را منکر شوم)، بیشتر ارتباط برقرار کرده­ام. یک نمونه خواندنی از این مواجهۀ انشاگونه با آیات را می توان در خطبه 223 نهج البلاغه در بابِ  مهربانی با خود  مشاهده کرد. خطبه­ای ذیل این آیه:


ای انسان! چه چیز تو را بر پروردگار کریمت غرّه کرد؟!

{و از کلمات اوست} كه هنگام تلاوت يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ مَا غَرَّ‌كَ بِرَ‌بِّكَ الْكَرِ‌يمِ  برگفت - انسان- از هر سوالى دليلش بى پاتراست، و از هر فريب خورده عذرش ناپذيراتر. چون به شناخت خود نادان است خود را پسندد. و بر خود نازان است.
 اى انسان! تو را بر گناه چه چير كرده است؟ و بر پروردگارت چنين دلير؟ چرا به كشتن خود ناپژمانى، مگر دردت را درمان نيست، و يا بيداريت از اين خواب گران نيست؟ تو كه بر ديگرى مهربانى چرا در كار خود وا ميمانى؟ بسا كه يكى را در تابش آفتاب بينى و او را به سايه آرى، يا بر گرفتارى كه بيمارى وى را گداخته از روى رحمت اشك بارى! پس چه چیز تو را بر درد خود شكيبا نمود، و در مصيبتت توانايى بخشود، و در گريستن بر نفس خويش كه نزد تو گرانبهاترين جانهاست، به شكيبايى امر فرمود؟ و چگونه بيم كيفرى بيدارت نمى سازد كه شبانگاه بر تو بتازد. حالى كه با نافرمانى خدا خود را- تباه ساخته اى- و در پنجه قهرش انداخته.
پس سستى دل را با پايدارى درمان كن، و خواب غفلت ديده ات را به بيدارى. و طاعت خدا را بپذير و به ياد او انس گير. و به خاطر آر آنگاه كه تو روى از او گردانده اى او روى به تو گرداند و تو را به خواستن بخشايش از خود مى خواند و- جامه- كرم خويش بر تو مى پوشاند، و تو از او رويگردانى و ديگرى را خواهان.
پس چه نيرومند است و بزرگوار، و چه ناتوانى تو و بيمقدار، و چه گستاخ در نافرمانى پروردگار. در سايه پوشش او مى آرامى، و در پهنه بخشايش او مى خرامى، نه بخشش خويش را از تو بريده، و نه پرده خود را بر تو دريده، بلكه چشم به هم زدنى بى احسان او به سر نبرده اى، در نعمتى كه بر تو تازه گردانيده، يا گناهى كه بر تو پوشانيده، يا از بلاييت رهانيده.- با نافرمانى اين چنين به نعمتش اندرى- پس چه گمان بدو برى، اگر وى را فرمان برى؟ به خدا اگر اين رفتار ميان دو كس بود كه در قوت برابر بودند، و در قدرت همبر- و تو يك تن از آن دو بودى-، نخست خود را محكوم مى نمودى كه رفتارت نكوهيده است و كردارت ناپسنديده.
سخن به راست بگويم، دنيا تو را فريفته نساخته، كه تو خود فريفته دنيايى و بدان پرداخته. آنچه را مايه عبرت است برايت آشكار داشت، و ميان تو و ديگرى فرقى نگذاشت. او با دردها كه به جسم تو مى گمارد، و با كاهشى كه در نيرويت پديد مى آرد، راستگوتر از آن است كه با تو دروغ گويد و وفادارتر از آنكه با تو راه خيانت پويد، و بسا نصيحتگويى از سوى دنيا كه وى را متهم داشتى و راستگويى كه گفته او را دروغ پنداشتى. اگر در پى شناخت او باشى در خانه هاى ويران، و سرزمينهاى خالى از مردمان، اندرزهايى چنان نيكو فراياد تو آرد، و نمونه هايى براى گرفتن پند پيش چشمت دارد، كه او را همانند دوستى يابى مهربان، و از بدبختى و تباهى ات نگران، و دنيا خانه اى است خوب براى كسى كه آن را چون خانه نپذيرد، و محلى است نيكو براى آن كه آن را وطن خويش نگيرد، و همانا فردا خوشبختان دنيا آنانند كه امروز از آن گريزانند.
آن گاه كه زمين لرزيدن گيرد- و صرصر مرگ وزيدن-، و رستاخيز روى آرد، با همه هراس كه دارد، و به هر كيش پيروانش پيوندند و به هر پرستنده پرستندگانش و به هر مهتر فرمانبرانش. پس ديده اى در فضا گشاده و گامى آهسته در زمين نهاده نماند، جز كه در ترازوى داد و محكمه عدالت بنياد حق تعالى جزايى را كه درخور است ستاند. پس بسا حجت كه آن روز باطل و ناپسنديده باشد، و دستاويزهاى عذر كه بريده.
پس در كار خويش بكوش، تا عذرى آورى كه پايدار باشد، و حجتى كه استوار. و آن را بگير كه براى تو مى ماند- و آن نيكويى كردار است- از آنچه براى آن نخواهى ماند- كه جهان ناپايدار است- و سفر خود را آماده باش و به برق نجات ديده گشاده و بارگى جد و جهد را بار برنهاده.


نهج البلاغه، خطبه 223 (214)، ترجمۀ سید جعفر شهیدی