۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

خلودِ نفس








نقلِ مکان


    گیج می‌زنم...
    پیش از آنکه این زبان‌بستۀ مادرمرده سرشکسته شود، باید سرِ خر را کج می‌کردم. اینطرف یا آنطرفش مهم نیست، مسئله اسب است. ما اصل را برای عدول تصویب می‌کنیم. سپس مجلس را به توپ می‌بندیم. کشف، ام‌الفساد است و ام‌الفساد مزخرفات و اکتشاف فرافکنی‌. زورِ بی‌خود می‌زنی: چشم باز کنی، می‌بینی چندان فرقی هم نمی‌کنی. کسی هم نیستی که بگویی چه اهمیتی دارد، بگذار فرقی نکنم، مگر من که هستم.. کافی‌است نظرت را بخواهند. نمایشِ هولناکِ من فلانم من چنانم را چشم بسته چنان اجرا می‌کنی که مو به تن خودت هم راست شود. تو که تابِ امارت هیچ جهنم‌درّه‌ای را نداری، به شوق کدام کرنش و تشویق تا جنازه‌ات را در گودال معرکه می‌رقصانی؟! کاش منِ خر زود‌تر از این‌ها فهمیده بودم که وقتی امیر و برده را با هم سوار بر خرِ مراد در دشتِ وامانده دواندی، بیش از آن دو، باید فکرِ این بی‌صاحب‌مانده باشی. کاش‌‌ همان موقع می‌فهمیدم که وقتی خدا و بنده را به تیغ تفرقه راندی، دیگر حیوانِ زبان بسته نیز چاره‌ای جز آن ندارد که آدم شود. بخیل از دار دنیا خواهی رفت اگر در این جهشِ باشکوه باز دست به کمر بایستی زبانم لال بگویی که این یابو علفی هم برای ما آدم شد. کسی برای تو آدم نمی‌شود. برای من است که آدم می‌شوند. بله، نفس ارابه‌ است، اما اسبی آن را نمی‌کشد. برای نقلِ‌مکان، اسب و ارابه را باید به دوش کشید.
مناجاتِ خر   
    
بیست و شش تیر هزار و سیصد و نود یک     

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر